Saturday, December 25, 2010

توخولسکی مثال یه یهودی ِ فقیر ِ لهستانی رو میاره که از سر بی پولی نمی تونسته تحصیل کنه، اما عشق ریاضیات داشته. هرچی که دم دستش بوده رو می خوند، و برای خودش فکر می کرد و فکر می کرد. یه روزی به یه چیزی می رسه، فکر می کنه چیز جدیدی کشف کرده. اون موقع از شهر می زنه بیرون. اما تازه می فهمه چیزی که فکر می کرده کشف کرده خیلی خیلی وقت پیش به اسم ِ حساب دیفرانسیل کشفش کردن. اون وقت بود که اون مرد یهودی مرد. می گن سل گرفت. اما سل علت واقعی مرگش نبود. بعدش می گوید: عجیب از از همه وقتیه که آدم تنهاس. وقتی آدمی مثِ تو همیشه تنهاس، وقتی آدمی این قدر مدام تو خودش فرو می ره، وقتی آدمی این قدر فکر مردن رو می کنه، این قدر خودشو عقب می کشه و سعی می کنه از اون عقبا جلو رو ببینه، چنین آدمی بایست هم بگه که به اوج رسیده، بایست هم گمان کنه به جایی قدم گذاشته که تابه حال پای هیچ احدی بهش نرسیده. اما همیشه یه نفر یه درجه بیشتر از اونچه که در توان توست، صعود کرده. حتی خیلی بالاتر. اما آخرش میگه: این نبایست روحیه ت رو تضعیف کنه. صعود کن، برو بالا و بالاتر. اما بدون که نوکی برای این قله وجود نداره. بدون که برف پانخورده وجو نداره.
1
گفتم از بهشهر که کوچک تر است؛ خیلی کوچک. اولین روز نمایشگاه پرنده پر نمی زند. روز که نه؛ ساعات بازدید 16 الی 22 است. فقط خودمان بال بال می زنیم. نمایشگاه های استانی همیشه خلوت است. در غرفه خودمان نشسته ایم و حرف های معمول همیشگی حول من که تازه رسیده ام می چرخید. بابا می پرسد تا چند کلاس بودی، آقا مجید می گوید از درس ها چه خبر، عباس آقا هم مثل همیشه از شهر چه خبرش را می پراند. می گویم چهار. می گویم پیش می رود، به سختی. می گویم امن و امان. آقا مجید صاحاب کارخانه ای است که محصولاتش را در نمایشگاه معرفی اش می کنیم. زحمت کشیده و از خرمشهر تا گرگان آمده. جوان است؛ سی و یک سال. پدر که نماینده ی پخش استان های مرکزی و شمالی کشور است. و عباس آقا هم همه کاره ی دفتر ما؛ تعمیرکار، کمک انباردار، چک هم پاس می کند. حواسم نبود و صحبت هامان از محوریت من به شهر من رسید. "شهر من" را آقا مجید به کار می برد، که من خیلی خوشم نمی آید: شهر ـت بزرگه؟ می گویم از بهشهر که کوچک تر است؛ خیلی کوچک. آثار باستانی هم دارد؟ می گویم هیچی. اما طبیعت زیبایی دارد. یک آبشار خزه ای، تمام خزه ای، و تاکید می کنم تنها آبشار تمام خزه ای ایران؛ این طور می گویند. علاقه مند می شود. حداقل این طور نشان می دهد. می گویم ویـو جنوبی دانشکده مان جنگل است، کوه های بلند ِ پر از درخت. می گویم پنجره ام هم رو به همین جنوب و درخت ها باز می شود. تصمیم می گیرد که بیاید از نزدیک طبیعت اینجا را ببیند. به خاطر یک چای ساز است که من اینجا نشسته ام. پدر دیشب زنگ زد گفت برای فردا و این چند روز لازمش دارد. من که یک بار هم ازش استفاده نکرده ام. اما یادم می آید چقدر برایش اصرار کرده بودم: توی دفتر سماور هست چای ساز برای چه می خواهید؛ من حوصله منتظر ماندن برای آب جوش آمدن را ندارم. اما حالا می گویم چای ِ کتری ِ سرمه ای لعابی خودم بیش تر می چسبد. ظاهرا تصمیم جدی است: فردا صبح کلاس داری؟ سه شنبه هایم فقط یازده تا یک خالی است: آره، فردا نمی شه. برنامه مان می افتد برای روز چهارشنبه: چهارشنبه صبح میام طرفت. پدر همه را غافلگیر می کند: چرا چهارشنبه صبح؟ فرداشب را خانه ی امیر هستید و صبح می روید آبشار را می بینید. سکوت. نگاه من بین پدر و آقا مجید می چرخد، ظاهرا من باید جمعش کنم: آره فکر خوبیه. حتما خوش می گذره. فهمیدم پدر می خواهد شب یلدا را بپیچاند. من تصمیم جدی ای برای فردا شب نداشتم. شاید می رفتم خوابگاه با بچه های آنجا صبحش می کردیم. شاید هم توی خانه می ماندم. حوصله ی فک و فامیل را نداشتم. با آن بحث های همیشگی شان. همه شان را هم همین هفته ی پیش دیده ام. نمی توانستم تا ده شب را توی نمایشگاه بمانم، باید خیلی زودتر برمی گشتم. ماشین گیر نمی آید. می گویم پس برنامه این شد که من فردا شب بعد کلاس اینجا هستم که برویم خانه ی من. و فردایش را بگردیم. خداحافظی می کنم و می زنم بیرون. ماه کامل است. آسمان صاف و هـوا سرد. باید با صاحاب خانه تماس بگیرم و بپرسم که برای ماشین مهمانم جای پارک دارد یا نه. که اگر ندارد یک جایی را پیدا کنم. قبلش به هادی زنگ می زنم، که بیاید پیش من، که من تنها از پس پذیرایی و حرف زدن شاید برنیایم. بقیه حرفها را به فردا موکول می کنیم. صاحابخانه را پیدا نکردم. خانه بهم ریخته است. خیلی خیلی بهم ریخته است. آشپزخانه باید تمییز شود، اتاق ها جارو شوند،کتابها که مثل همیشه همه جا پخش شده اند باید مرتب شوند . فکر اینجایش را نکرده بودم. با اینکه زود بیرون آمدم ماشینی پیدا نمی شود. نمی دانم شام فردا شب را چه کار کنم؟ ناهار چهارشنبه چه؟ فردا شب چه فیلمی ببینیم؟ چه قدر بی حوصله ام این روزها. به سایه و صدایش نمی خورد این همه اطلاعات داشته باشد. متوجه نمی شوم که می گوید هفتصد میلیون لیتر. واحدش را مطمئن نیستم. عددش را هم! دارد برای کناری ام که بین من و خودش نشسته توضیح می دهد که این حجم چقدر است. می گوید اگر سد بشکند تمام شهر را به ارتفاع هفت سانتی متر آب می گیرید. توضیحات جالبی از قول یک مهندس می دهد. از سه دریچه ی که در سد تعبیه شده، از لایه بتون ِ پلاستیکی که در وسط سد است. سدی که صحبتش را می کرد دقیقا روبروی دانشگاه ماست. مثل همه پروژه ها قرار بود زودتر از اینها تمام شود. در این دو سال، چندتایی غلتک همیشه داشتند رویش رژه می رفتند. هی خاک آوردند و غلتک ها کوبیدند. پنجره ی کلاس های جنوبی ِ دانشکده این تصویر را همیشه نشان می داد. برای فردا باید گزارشکار الکترونیک بنویسم. و تا یکشنبه باید کار یک ترم را برای آزمایشگاه ماشین 1 که انجام ندادم را به پایان برسانم. وقتی دارم عددهای الکترونیک را با هادی چک می کنم می گویم چرا نمی آید اینجا. هادی که هست بهتر پیش می رود. سجاد sms می دهد: من یک عقیده ام و عقیده هرگز نمی میرد. می نویسم عوض که می شود، هوم؟ نمی نویسم عوض که شد دیگر مهم نیست، که بمیرد، که بچه بزاید اصلا، ما را چه؟ مدارهای ماشین را طراحی می کنم. کند پیش می روم. به یک سوم ـش هم نمی رسد که هادی ساعت یک را اعلام می کند. شام نخورده ام هنوز. کمی نان و ماست. یک و نیم چراغ ها را هادی خاموش می کند. فردا صبح به نظرت به موقع به کلاس برسیم؟
2
خوب بیدار شدیم. چند دقیقه قبل به صدا در آمدن گوشی هامان که روی ده دقیقه به هفت، قبل از طلوع آفتاب، کوک شده بود. من که تا بخوابم از دو و نیم هم گذشته بود. آدم خودش که بیدار می شود سرحال است. اما دیرمان شد. تا از خانه بیرون بزنیم هشت شد. من به استاد رسیدم و با هم رفتیم توی کلاس. هادی به گمانم نرسیده باشد. عابد می گوید این هفته سوم است که با استاد می آیی. من کوچک ترین کلاس هستم. همه شان ترم هفت هشت شان است. و خوششان نمی آید استاد خیلی با من حرف می زند. فکرم مشغول کارهایی است که باید انجام بدهم. تصمیم گرفتیم برای شام ماکارانی درست کنیم. من که نمایشگاه هستم، هادی باید زحمتش را بکشد. کلاس یازده تمام می شود. دو ساعت فقط وقت دارم خرید کنم، اتاق را مرتب کنم و جارو بکشم و آشپزخانه را تمیز کنم. بعد کلاس هادی را ندیدم، خوشبختانه به اتوبوس رسیدم. در چهارراه خیابان ِ آیت را رد می کنم چون از مغازه ها و آدم های آن خوشم نمی آید. پیچیدم توی خیابان اصلی شهر. دنبال یکی می گشتم که سراغ قصابی ِ این حوالی را بگیرم. جلوی ساندویچی دانشجو آقای کوتاه قامتی کنار ستون بیرونی ایستاده بود. در جواب ِ این که نزدیک ترین قصابی این حوالی را نشانم می دهد؟ پرسید که آیا موتورسواری بلد هستم یا نه. فکر کردم که سوالم را متوجه نشده باشد. سوالم را این بار واضح تر و با تاکید روی کلمه ی قصابی پرسیدم. گفت که متوجه شده و اگر موتور سواری می دانم میخواهد موتورش را به من بدهد. دو قدم از ستون فاصله گرفت؛ بعد از پل، نرسیده به چهارراه. گفت که گوشت هایش خوب و تازه است. داماد قبلی مان است. نگو که من آدرس ش را دادم. نمی دانم چرا این ها را به من می گفت. وقتی گفت داماد قبلی مان قیافه اش گرفت. یک جوری قبلی مان را ادا کرد. به همراه یک جور آهی که خیلی پیدا نبود. انگار که می خواست هنوز دامادشان باشد، شاید هم میخواست که اصلا نباشد. نمی دانم. روانشناس ِ بخش نظرات گفته بود: خاطره درد دارد، افسوس بودن ِ خاطرات تلخ و حسرت ِ نبود ِ شیرین هایش. سیب زمینی، هویج، ماکارانی، سویا، آب انار، اینها را از همان مغازه ی همیشگی ِ پایین تر از کوچه ام می گیرم. خانه را سر و سامان می دهم. دوش که گرفتم یک ربع از یک گذشته بود. باید به غرهای خانم ر برای دیر آمدنم گوش بدهم. با اینکه دلیل هایی که می آوری برایش مهم نیست اما همیشه می پرسد چرا اینقدر دیر؟ حالا مگه چقدر دیر شده؛ همه اش یک ربع. ناهار نخورده ام. گزارشکار پای من بود. اگر می خوردم نمی رسیدم. جلسه ی آخر است و برای هفته ی بعد قرار امتحان را می گذاریم. فاصله ی دو کلاس را با هادی هماهنگ می کنم. می خواهم بعد از کلاسش منتظر بماند تا کیفم را ببرد خانه. می گویم ده و نیم دیگر می رسیم. کمی درباره ی مهمان مان اطلاعات می گیرد. دارم به این فکر می کنم این قدر فاصله ای که بین ما ایجاد شده چقدر صمیمیت مان را بیش تر کرده. شاید هم بعد دو سال این مقدارش طبیعی باشد. زمان در خلوت و سکوت نمایشگاه قفل شده بود. یکی از غرفه ی امرسان می آید، می خواهد اشانتیونی هدیه ی تبلیغاتی چیزی بهش بدهیم. پدر به آقا مجید نگاه می کند، آقا مجید به پدر. از او اصرار، از ما انکار. پدر کلافه می شود، عباس آقا یک کیف و لیوان را می دهد دستش. می گوید دو نفریم. پسره ی پررو. می فرستیمش که برود، بعدش رفیقش می آید. می گوید یکی هم به او بدهیم. پدر می گوید الان به همکارت دادیم دیگر. می گوید یکی هم به اون بدهیم. آقا مجید توضیح می دهد که تعداد محدود است و برای مشتری هامان اورده ایم. می گوید می فهمم اما باز آن جمله ی لعنتی را تکرار می کند. می گویم اگر می فهمی دیگر این حرفت چیست. باز هم می گوید.. شاید ده باری گفته باشد که یکی هم به او بدهیم. پدر یکی می دهد دستش می گوید به سلامت. میگویم این کیف دستی به چه کارش می آید؟ ساعت نه من و آقا مجید تنها می شویم، پدر و عباس آقا می روند که به شب ِ یلداشان برسند. می پرسد به تجارت، به کار پدر علاقه دارم یا نه. خوشم می آید، همیشه می آمده است. خوب صحبت می کند. می گوید مهم این است بتوانی کاری را انجام بدهی که دیگران نتوانند. یاد ِ چشم هایش ِ بزرگ علوی می افتم که یک جایش می گفت: هیچ وقت کاری را که دیگران می توانند برایت انجام دهند را خودت دنبال نکن. می گفت کارهای بزرگتری هست که از دست ما برمی آید. می گوید که اگر پدرت یک ماه هم نباشد کارها روی روال خودش پیش می رود. اما اگر انباردار یک ساعت نباشد ببین چقدر سخت تان می شود. ولی هر کس دیگری را می توانید جای انباردار بیاورید، بهش بگویید این ورودی، این خروجی. پدرت اما را نمی شود که. او اعتبار است. مجموعه با اسم او می چرخد. مجموعه ای ساخته که حالا روی روالش افتاده. می گوید کار پدرت مثل یک شطرنج باز است. او تصمیم می گیرد که چه کسی را وارد بازی کند، که را نگه دارد، و کدام را قربانی کند، به فلانی چقدر جنس بدهد. حواسش باید به رقیب هایش هم باشد. می گویم پدر الگوی اقتصادی فوق العاده ای است. او هم موافق است. سلیقه ادبیاتی اش را قبول ندارم. می گوید هرچه به دستش بیاید می خواند. اما معلوم است دستش پی چیز خاصی نرفته است. کتاب خواندنش برمی گردد به چند سال پیش. و اگر کتاب خواندن را ادامه می داد حتما از م.مودب پور بسیار خوشش می آمد. در فیلم هم مهم نیست که چه باشد. هم گادفادر می بیند هم افراطیها. تهران که باشد سینما می رود. موسیقی اش اما خیلی بهتر است. قدیم ها داریوش گوش می کرده. همین اش کلی می ارزد. احتمالا سیاوش، معین، ابی اینها را  می تواند زمزمه کند. اطلاعات عمومی اش و به ویژه در بخش تکنولوژی و فناوری روز خیلی گسترده است. آخرین یافته ها را همیشه دنبال می کند. لوازم خانگی هم که کار خودش است. وقتی در مورد برند ویرپول می گویم خیلی معروف نیست، می گوید اتفاقا، ویرپول را هم آمریکا تولید می کند، هم ایتالیایی اش هست. امریکایی اش دو مدل است: آنهایی که موتور کانادایی دارند، آنهایی که موتورشان برزیلی است. قیمت ایتالیایی ها یک میلیون تومانی ارزان تر هم است. اما یک چیزی را متوجه شده ام: روزنامه خوب می خواند. و سایت های خبری را دنبال می کند. اما به نظرم این کافی نیست. مثلا می داند دیوید فینچر کارگردان بزرگی است، می داند پروژه بعدی اش چیست. می داند جانی دپ داری چه فیلم هایی بازی می کند. زندگی نامه ی بازیگران و خوانندگان را می داند. می تواند برایت از زندگی خصوصی آل پاچینو بگوید، از خواننده شدن ابی، از پسر سیاوش که دارد جا پای پدرش می گذارد، که گفته اگر پدرم برگردد من خوانندگی را کنار می گذارم. اما نظر خودش چیزی نیست. این اطلاعات در بعضی چیزها خوب است. می خواهم بگویم هی می نشیند روزنامه و نقد میخواند. تلویزیون می بیند، اما چه نظر دادنی است وقتی سون و فایت کلوپ فینچر را ندیدی؟ وقتی جک گنجشکه را لمس نکرده ای؟
فایت کلوپ فیلم شب یلدایی نیست. اما گزینه ی بهتری هم نداشتیم. انتخاب کردن فیلم برای دیدن جمع، حتی جمع سه نفره، سخت ترین کار است. باید خیلی چیزها را در نظر گرفت. کیف سی دی را جلوی خودش باز می کنم و بعضی را که فکر می کنم خوب باشد کمی راجع به آن توضیح می دهم. دیوید فینچر و پیت باعث می شود باشگاه مشت زنی را ببینیم. نظر من بیشتر روی در بروژ بود. تا یک مشغول یلدا بودیم. هندوانه مان آنطور که باید قرمز نبود، اما شیرین بود. با برنامه ای که پدر برای فردامان چیده باید هفت بیدار بشویم. اولش می رویم گنبدکاووس گنبدِ قابوس وشمگیر را ببینیم.سپس می رویم زیارتِ امام زاده ای بالای کوهی آن ور آزادشهر. و آخرش می آییم همین آبشار خودمان. من چهار کلاس دارم و او باید چهار نمایشگاه باشد. بهتر است یلدا را تمام کنیم. من و هادی باید روی یک تشک بخوابیم. زیر یک پتو. چراغ ها را من خاموش می کنم.
خوابم نمی برد. امشب بلندترین شبی است که ندارمت. همان که حافظ گفت: صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم / تا به کی در غم تو ناله ی شبگیر کنم..
3
دو شب است که دارم چهار ساعت می خوابم. دلم جمعه می خواهد. کتری را روشن می کنم و ظرف های دیشب را می شورم. چای را دم می کنم. هادی نان را روی بخاری می گذارد. هشت به صاحاب خانه زنگ می زنم که پارکینگ را برایمان باز کند. خوب صمیمی شده ایم، توی راه همه ش داریم درباره ی هرچیزی حرف می زنیم. گنبد هم مثل بقیه شهرهای گلستان همه جایش چنار دارد. بهشهر فقط خیابان پاسداران و مهدیه اش چنار دارد. بنای گنبد قابوس که به دست قابوس بن وشمگیر چهارمین پادشاه آل زیار در 397 هـ.ق احداث شده 55 متر ارتفاع دارد و روی تپه ای قرار گرفته. روی برد توضیحات نوشته که:  نظرات گوناگونی در هدف ساخت این بنا داده شده که به احتمال زیاد هدف از ساخت چنین بنای باشکوه و بزرگی نمایش قدرت، هنر و ایجاد بنای یادبودی می باشد که یادآور شکوه و جلال دوره ی سلطنت بانی آن می باشد. اما سه نفرمان به این نتیجه رسیده ایم که پادشاه بنّا شهر را اجیر کرده یک چیزی بسازد برود بالا. یک در دارد و 37‏ متر دیوار به ضخامت دو متر که روی یک دایره به قطر 9.6 متر ساخته شده. بالای استوانه که از آجر پخته قرمز معمولی است  مخروطی به طول 18 متر قرار گرفته. نه پله ای که بشود از آن بالا شهر را دید زد، نه کاشی کاریِ خوشگلی دارد. تنها کتیبه ای به زبان عربی در ردیف بالایی و میانی بنا نوشته شده است که تضیح می دهد بنا به دست چه کسی و در چه زمانی ساخته شه است. در داخل برج نور کمی است. تا ارتفاع دو متری روی آجرها یادگاری نوشته اند. چهار دختری که یکی شان در بیرون از ما عکس انداخته بود یلند بلند اسم ها را می خوانند. جالب است که تاریخ خیلی از دست خط ها جدید است. مهر 89، آذر 89 حتی. و پر است از اسم های دو نفره. ظاهرا جای دنج ِ دیت های گنبد همین جاست. بعضی هاشان خیلی با نمک اند. برگشته نوشته به امید زندگی مشترک، الهام و حمید. یک قلب هم بین شان. بیرون محوطه هم دو نفره ها دارند پچ پچ می کنند. محیط خارجی برج60 متر است. دورش قدمی می زنیم، روی دیوارش نزدیک مخروط که 37متر ارتفاع دارد یکی با رنگ آبی محمد را نوشته. جای تعجب دارد در آن ارتفاع. شهر یک امام زاده هم دارد. یحیی بن زید که می رسد به امام سجاد. اما قبلش آقا مجید می خواهد میلش را چک کند. باید بگردیم کافی نت پیدا کنیم. توی خیابان ها که می گردیم درباره ی لباس های اینجا توضیح می دهم. هادی اصرار دارد که دخترها دیگر از از این لباس ها نمی پوشند. اما می پوشند. روی موتور نشستن زن ها هم جالب است. یک طرفه روی موتور می نشینند. با لباس محلی شان جور دیگر هم نمی شود. در بخش قبرستان ِ امام زاده دو نفر دارند قبر می کَنند. محوطه خلوت است. تصویر شلوغ و تاری از اولین باری که اینجا آمدم در ذهنم هست. اما از آن شلوغی در صبح سرد اول دی خبری نیست. نماز را در امام زاده ی بالای کوه می خوانیم. دو امام زاده در اینجا دفن هستند. یکی پسر امام صادق و دیگر پسرا امام حسن. هادی ساعت یک محاسبات دارد. می گویم نمی خواهی بپیچانی؟ آقا مجید می گوید چندبار غیبت کردی؟ خودش می گوید ما طول ترم بیشتر از پنج جلسه حضور نداشتیم. هادی گر مرد سفر شدی را می خواند و می گوید رفاقتی نمی رود. برای نهار هنوز تصمیمی نگرفته ام. مادر دیشی قیمه و فسنجان فرستاده. اما آقا مجید می گوید برویم رستوران. آخر کدام رستوران؟ فقط یک کاینار دارد. ناهار را همانجا می خوریم و می رویم سوی آبشار. ماشین را پای پله ها می گذاریم و راه می افتیم. تا خود آبشار را پله ساخته اند. هم خوب است، هم نیست. من بدون طبیعی ترش را دوست تر دارم. اما به فکر بقیه هم باید بود. آقا مجید ربع آخر مسیر نفس ش می گیرد. عادت ندارد. یادم نبود آب برداریم. درخت های جنگل برگی چندانی برایشان نمانده. همه شان زیر پامان فرش شده اند. آب آبشار هم انگار کمتر شده. دو ماه پاییز را نه بارانی نه برفی بارید. از راه پشتی می رویم بالای آبشار. نمای پایین ش قشنگ تر بود. دو و نیم به پایین سرازیر می شویم. کنار سد کمی می ایستیم و از آنجا نمای بالای دانشگاه را نشانش می دهم که با اضافه شدن ِ ساختمان خوارزمی و پرستاری به اندازه کافی بزرگ شده است. وقتی پایین می آییم مسیر برگشتن به نمایشگاه را نشانش می دهم. تا چهار یک ساعتی مانده، بیست دقیقه می خوابیم و بعدش می رویم کلاس.

Wednesday, December 8, 2010

 تعمیم یک رسم و دستور قدیمی هست که می گوید وقتی تو یک بار زنگ زدی، تا طرف مقابل زنگ نزد تو حق دوباره زنگ زدن را نداری. آن موقع ها که تلفن و همراه رسم نبود، و این قانون حول رفت و آمد بیش تر می گشت. چه آدم هایی نبودند که ما به این قاعده مسخره دیگر ندیدیم شان. قانون بی رحمی بود. در و همسایه، فامیل، دوست و برادر سرش نمی شد. ما هم کم و بیش پرورش یافته ی همان جمع هاییم. چیزهای دیگری هم هست. مثلا یکی دو هفته حوصله ی طرف را نداری و بعدش دیگر رویت نمی شود سراغش بروی. و او هم با یک قاعده و قانونی مخصوص خودش لابد منتظر توست. به همین سادگی همه چیز تمام می شود. اما کم کم با آدم هایی آشنا شدم که می ترسیدم به این راحتی از دستشان بدهم. باید یاد بگیری یک جاهایی خجالت را کنار بگذاری و جایی دیگر غرورت را. بعضی ها ارزشش را دارند. یاد ِ آن بخش ِ سرهرمس افتادم که گفته بود در یک رابطه گاهی باید پدر رابطه بشوی، گاهی مادر. برای تداوم چیزهایی باید گذشت.
مسعود دوباره این روزها تک می اندازد. دو سه ماهی ازش خبری نبود. بعد ِ آن بی اعتنایی های من باید هم از رو می رفت. سه ترم اول را با هم بودیم. هم اتاقی بودیم. بعدش انتقالی گرفت برای لاهیجان. پسر صاف و ساده ای بود. ته دلش هیچی نبود. بود برای اینکه حالایش را نمی دانم. اما کارهای غیرقابل تحملی می کرد. و بدتر از همه اینکه حرف نمی ماند توی دهانش. و این وقتی بدتر می شد که با همه ی خوابگاه سلام و احوال پرسی داشت. ترم دوم دیگر دستم آمده بود چطور با او بسازم. دیگر آن درگیری های لفظی ترم اول را نداشتیم. خیلی به هم پیچیدیم بودیم. او که عین خیالش هم نبود. من همیشه جوش می زدم. و همیشه من کوتاه می آمدم. می دانستم یک درگیری می تواند تا آخر سال اتاقی شش نفره را به جهنم تبدیل کند. با این همه تاکید می کنم می شد راحت دوستش داشت. البته در چارچوبی که به خودت آسیبی نرسد. هادی گفت که مسعود می خواهد مهمان بگیرد و برگردد. انتقالی گرفتن و مهمان گرفتن به این سادگی ها نیست. پدر مسعود شهید شده، برای همین هر وقت که بخواهد می رود و می آید. آن شب که هادی خبرش را به من داد، گفتم زنگی بزنم و حالی بپرسم که وقتی برگشت یک موقعی خجالتی چیزی نکشم. با این حال انتظار نداشتم به رویم بیاورد که چقدر بی وفایم و خبرش را نمی گیرم و حتی جوابش را هم نمی دادم. با این حال گفتم که حتما حوصله نداشتم. " هنوز آدم نشده ای تو؟" نشده ام ظاهرا. هنوز تند تند و با هیجان حرف می زد. خاطره تعریف کردنش هم تغییر نکرده بود. می توانم حس کنم هنوز هم موقع حرف زدن هایش مثل آن موقع ها دارد ورجه ورجه می کند. خوبی ِ اینکه بعد از چند ماه داشتم با او صحبت می کردم این بود که لازم نیست هی بین سکوت ها بپرسم که حالش خوب است یا نه و یا مثلا دیگر چه خبر را شش بار بپرسم. این ها در برخورد با من چیز عادی محسوب می شود. همه موقع حرف زدن با من مشکل پیدا می کنند. به طرز فجیعی به سکوت می رسیم. از آب و هوا پرسیدم، از درس هایش، از پاس کردن هایش، از صحت ِ خبر مهمان گرفتنش برای اینجا و اینکه چرا می خواهد بیاید. با پر حرفی های او همین ها بیست دقیقه ای شد. از سرش هم زیاد بود. سلام بچه های اینجا را رساندم و خداحافظی کردم.

Tuesday, December 7, 2010

دستها برای عکاسی سوژه ی محشری بود. با اینکه ایده اش زیرکانه از گفتگوی پایانی ِ داستانی از کتاب ِ دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد  ِ آناگاوالدا گرفته شده بود اما انتخاب کردنش برای موضوع ترم فقط از تو بر می آمد. حالا با خودم می گویم کاش آن چهارشنبه را کمی درباره اش حرف می زدیم. از دست های خودمان. حالا در ذهنم پر از پازل ِ دست ها ست. دست های راننده که بقیه کرایه ام را می دهد، دستی که از کاپشن کهنه ی سبز رنگی در می آید و بلیط های بی آر تی را جدا می کند. دست ِ کناری ام که با اینکه نشسته میله ی روبرویش را محکم گرفته. دست های شیرینِ در دستکش های یک بار مصرفِ فروشنده کنار سینما، دست دختر باجه ی بلیط فروشی سینما، دست های پنهان رهگذرانی که توی جیبشان است. دست های تو که عامه پسند را از دوباره از قفسه بیرون می کشد، دست های پسری که کلبه عمو تم را همینجوری از طبقه ی بالا پایین می آورد. دست های روی میز آدمهایی که ایستاده روزنامه می خوانند و چیزی می نوشند. دست های آدم هایی که جلوی دکه ها مکث می کنند، که مجله های جلوی دکه را ورق می زنند. دست پسری که وسط پیاده رو به همه کاغذی صورتی می دهد. دست های دخترکی در دست های مادرش. دست های یک نفر که دارند خداحافظ می گویند. دست های تو. بگرد، دور و برت پر از دست های منتظر است. ببین شان.
یک جورهایی می خواستم بگویم نشود مثل عکس های سیاه سفید دفعه ی قبلت، در حاشیه ی مشکی. روح باید داشته باشد. دست ها را در برخوردهاشان ثبت کن. و نشان بده که دارد از چه حرف می زند. چه می گویم من، تو این ها را خوب می دانی و نیازی به من نداری. شب بخیر.
پیوست یک: ایده ی دست ها متعلق به ز.ف است.
پیوست دو : پیوست یک پیگرد قانونی دارد!

Sunday, December 5, 2010

ریسک کردم و از تیر چراغ برق که به فاصله ی حدود یک متر از دیوار و درِ سبز ِ رنگ و رو رفته ی خانه ام قد علم کرده بود بالا رفتم. كليد را گم كرده بودم. سنگینی نگاه ِ سه جوانی که آن طرف در سابه ی نبش خیابان ایستاده بودند را از پشت ِ تیر هم ميشد حس کرد. با گشتن جیب ها و زیر رو کردن کیفم که در روزهای گذشته کلید را در آنها می گذاشتم چیزی عایدم نشد.  این پا و آن پا کردن جلوی هم نتوانست به یادم بیاورد که آخرین بار کلید را کجا گذاشته ام. فقط می دانستم حتما در ورودی را باز کردم. چون از وقتی قفلش خراب شده تا کلید رویش نباشد بسته نمی ماند. و مطمئن بودم که عادت دارم بعد چرخاندن کلید آن را برمی دارم و در طرف دیگر در می گذارم. دیگر هیچ. بخش هایی از حافظه ام که شامل کلید می شد کاملا پاک شده بود. خودم را به وضوخ به یاد می آوردم که صبح اسکناس پنجاه تومانی پاره پوره ای را سه بار تا کردم تا از سوراخ مربوط به اسکناس ِ صندوق ِ کهنه ی صدقه عبور کند. تا ماه اول صندوق را ندیده بودم. در کنار تابلو تکیه حضرت ابوالفضل باید دیده می شد. تا آن موقع صدقه هایم را توی پاگرد می گذاشتم. کنار ستون ِ آهنی موازی پله ی چهارم. اما یک شب پای پنجره صندوق را کشف کردم. روز بعدش کلی سکه و اسکناس ِ کنار گذاشته را تویش ریختم. صندوق های صدقات باید هر چند وقت یک بار رنگ بشوند. یک صندوق تمیز و براق مثل این ادم های اتو کشیده است که از طرف یک موسسه خیریه ی بزرگ که ماه به ماه می آیند سراغ ادم و یک چک تاریخ روز می گیرند. اين جور حس ها آدم را دست به جيب مي كند. تیر ِ سیمانی را سه پله بالا رفتم. پاهایم موازی لبه ی دیوار قرار گرفت. بعدش مثل پریدن از جوی آب، روی لبه ی دیوار بودم. پریدن توی حیاط درداور ترین بخش یادداشت است. دیدم اگر بخواهم از اویزان بشوم و پایین بیایم تمام لباسم ساییده میشود. پریدن تمیزترین راه بود. به موزاییک ِ حیاط که رسیدم اول در را باز کردم و کیف و خریدهایم را توی حیاط کشیدم. هنوز كمي امیدوار بودم که کلید را گم نکرده باشم. حوصله نداشتم اين وقت شب بروم در صاحابخانه را بزنم و با قيافه ي مظلومي بپرسم آيا كليد يدكي از درهاي ورودي خانه دارد يا نه. از پله ها که بالا رفتم دیدم کلید را که روی در جا گذاشته بودم. با این حال حافظه ام برنگشت. خزیدم توی گرمای خانه.

Thursday, December 2, 2010

 ترسهایی در من هست، در تضاد با هم. و در تضاد با من. ترس از تنهایی، و ترس از تنها شدن. گئورک مي گويد: من نیاز دارم به چیزی ارج بگذارم و به آن عشق بورزم و زنده گی خود را وقف آن کنم. من می گویم به کسی. به تـو. اما ما قرار گذاشته ایم که در مه زندگی نکنیم. خیال پردازانِ خوبی نیستیم. مصرانه چشم هامان را باز نگه می داریم. با همه ی اینها تو هم چنان مخاطب خاص ِ پنهان همین سطور هستی.