Sunday, March 20, 2011

نمی‌دانم از دلتنگی عاشق‌ترم
یا از عاشقی
دلتنگ‌تر!
فقط می‌دانم
در آغوش منی
بی آنکه باشی
و رفته‌ای
بی آنکه نباشی.
عيد امسال هم
 
می‌توانم تنهايی سوت بزنم
همين که بدانم هستی
آسمان را پر از پرنده می‌بينم.
لبخند يادت نرود!

تشنه‌ام
و تو نیستی.
مثل آب باران
گودی کمرم را
با نوازش دست‌هات
پر می‌کنم
تا از خشک‌سالی نبودنت
زنده برهم.
دست‌هات مال کمر من؟

از اين تنهايی هزارساله
خسته‌ام
از بس تنهايی غذا خورده‌ام
تا لقمه‌ای نان به دهن می‌گذارم
باران شروع می‌شود
و من چتر ندارم
تو را دارم.
..
می‌دانی؟
می‌دانی چرا بند نمی‌آيد
اين باران؟
خدا از خجالت آب شده.

 /عباس معروفی

Sunday, March 13, 2011


این پنجره را دو ماهی می‏شود باز نکرده‏ام. حتی پرده‏ی آبی‏اش را کنار نزده ام که نوری چیزی بریزد توی اتاق. آسمان اتاق‏ام همیشه آبی مانده. با ستون گل‏های زرد. آخرین بار برف می‏بارید. فقط نگاه کردم که ببینم چه‏قدر دارد می‏بارد که چه‏قدر لباس بپوشم. کوه روبرو خوب سفید شده بود. درختانش پیدا نبود. سروهای منظم و مرتب‏اش هم. چه خوب بود. اصلا برای همان‏ها بود که پنجره را هیچ‏وقت باز نمی‏کردم. سرو مزخرف‏ترین درخت‏هاست. از بچگی متنفرم ازشان. از آن موقع‏ها که جنگل از چندمتری خانه پدربزرگ بالا می‏رفت. به‏شان نمی‏شد دست زد. تمام دستت چسب‏ناک می‏شد. تمام لباست. بوی‏شان هم در نمی‏رفت. خیلی باید بالا می‏رفتی تا از شرشان خلاص شوی. خلاص نشدم من. هیچ‏وقت. بعدش که برگشتم برف‏ها آب شده بود. حتی نگاه نکردم که مطمئن شوم. می‏دانستم وسط همین زمستان هم رنگ سبز کهنه‏ای به خودشان گرفته‏اند. در همان ردیف‏های منظم‏شان. از نظم و ایستادگی‏شان حالم یک‏جوری می‏شود. از لج‏بازی‏شان، از نگاه تحقیر‏آمیزی که به جنگل، به طبیعت دارند. نمیتوانم تصور کنم دارم در آن‏جا قدم می‏زنم، که راهِ بالا رفتنم مثل پیاده‏روی در یک شهر مدرن، مشخص است. یک آینه‏ی سی‏در‏چهل تکیه دادم بهش. دیگر نمی‏شود پنجره را باز کرد. پنجره‏های آشپزخانه اما این‏جور نیست. در هر دوتایش یک درخت گردو ایستاده است. نیم‏تنه‏ بالایش را فقط می‏توانم ببینم. ریشه‏اش احتمالا درخانه‏ی یکی از همین همسایه‏هاست. پی‏اش را نگرفتم. نرفته‏ام سر دربیاورم. نرفته‏ام در همسایه‏ها را بزنم بگویم این درخت گردو که در قاب پنجره‏های آشپزخانه‏ام جا خوش کرده و دلبری می‏کند مال شماست؟ روزهای اولی که آمده بودم هنوز سبز بود. گردو هم داشت. باد که می‏وزید تاب می‏خورد. بعد کم‏کم زرد شد. و تکه‏هایش رنگازنگ‏اش را برایم می‏فرستاد. حالا که دارم می‏روم لخت و عریان ایستاده است. زیر باران. می‏دانم وقتی برمی‏گردم خودش را جمع و جور کرده. سبز شده است. من هم سبز می‏شوم. بهار دارد می‏آید.

Saturday, March 12, 2011


امشب آخرین شبِ امسال است که در این خانه قرار است سر کنم، اگر فردا شب نخواهم اینجا بمانم. سیزدهم مهرماه بود که آمدم اینجا، و از آن غروب و ایستادنِ پشت پنجره و دیدنِ رفتنِ بابا مامان، پنج‏ ماهی می‏گذرد. و چه زود گذشت. انگار که دارم درباره‏ی هفته‏ای که گذشت حرف می‏زنم. چقدر این خاطره داشتن را دوست دارم حالا. نباید از کنارش ساده بگذرم. باید تکرارش کنم. باید تو را تکرار کنم. تو مهم‏ترین اتفاق بودی. و کــش آمدی در لحظه‏هایم. بالا و پایین زیاد داشتیم. اما خوب پیش آمده‏ایم. و داریم ادامه‏اش می‏دهیم. تا هرجا که بشود. زندگی‏ام به‏جایی رسیده بود که تنها چیزی که میخواستم تنهایی بود. می‏خواستم با خودم کنار بیایم. لازم‏اش داشتم. تنهایی آدم را کنار می‏آورد. با خودش، با همه چیز کلا. کارهای زیادی می‏خواستم انجام بدهم. نه این‏که روزهای بدی سپری شده باشد و انجام نداده باشم، آن ایده‏آلی که می‏خواستم نشد. قرار نیست که بشود. همیشه همین است. چیزی که آدم می‏خواهد یک چیزی‏ست، چیزی که پیش می‏آید یک چیز دیگر. فقط باید زور بزنی کمی هم‏جهت باشند. باید برای این کمی هم جهت شدن بجنگی. من نجنگیدم. آن‏قدر که باید نجنگیدم. کوتاهی کردم. و همین لجم را در می‏آورد. این‏که می‏شد چیزی بود و کاری کرد که اوضاع بهتر از حالایی که هست بشود. اما این آگاهی همیشه بعدش به سراغ آدم می‏آید. حسرت همیشه هست. قبولش می‏کنم من. در این روزها، شب‏ها بگویم برای این وبلاگ بهتر است، در شب‏هایی که گذشت حداقل این را فهمیدم که کجا ایستاده‏ام. به نظرم این‏که آدم بداند کجا ایستاده است از این‏که بداند کجا می‏خواهد برود مهم‏تر است. حالا می‏دانم کجا ایستاده‏ام. فکر می‏کنم می‏دانم. باید پرونده‏ی امسال را همین‏جا ببندم تا وقتی سه هفته‏ی دیگر بر‏می‏گردم شروع تازه‏ای داشته باشم. کارهای زیادی می‏خواهم انجام بدهم. سهم بیش‏تری می‏خواهم از زندگی. همه‏شان هم دست یافتنی و کوچک هستند. آینده‏ تا یک‏سال دیگر برایم روشن است. بقیه‏اش فعلا مهم نیست. نباید باشد. 

Thursday, March 10, 2011


دیگر باران نمی‏بارد. اما مثل چشم‏هایی که تمام روز را باریده، آسمانِ حالا سرخ است. تمام زمستان شب‏های اینجا همین‏طور است. روزها می‏بارد و شب‏ها به چرایی‏اش فکر می‏کند. پنجره‏ی آشپزخانه قاب عکسی‏ست از یک درخت گردوی بی‏برگ و زمینه‏ی سرخِ آسمانی زمستانی که دیگر نمی‏بارد. پای این تابلو فکر کردن به تو چه غم‏انگیز است. بغض‏ام را تف می‏کنم روی ایرانیت‏های پوکیده‏ی سقف‏ صاحاب‏خانه. صبح که باران ببارد همه را می‏شوید و می‏برد توی جوی‏های شهر. فردا مردم این شهر می‏فهمند من چقدر غمگین بوده‏ام امشب. تو را کسی مؤاخذه نخواهد کرد. همان‏طور که کسی با زمستان  بابت بی‏برگی درخت گردو کاری ندارد.

Sunday, March 6, 2011

اون تیره شدن یهویی آسمون، جوری‏که صلاة ظهری تموم چراغ‏برق‏های شهر روشن شدنُ بعدش بارونی گرفت  که دونه‏هاش قدّ یه بند انگشت بودن، که من صدای خوردشون رو به چتر قرمز و سیاه دختر سرکوچه می‏تونستم بشنوم، یه جور خاطره‎س که من نمی‏تونم کنارش بذارم. حتی حالا که دو سال از اون موقع گذشتهُ  آسمون بعدشم همش آبیهُ یه آفتابِ ملسم توشه.  

Friday, March 4, 2011


نمی‏دانستم بروم یا نه. هیچ از آن حس‏های دل‏تنگی در من نیست. از آن حس‏های کشیده شدن‏های ناخودآگاهی. اما وقتی اینجا نشستم دلم خواست کوله‏ام را بردارم، یک دست لباس و دو کتاب و هندزفری‏م را بچپانم توی‏اش و راهی بشوم. به هادی گفتم که تا عصر خبرش را می‏دهم. می‏دانستم که حوصله‏ی رفتن را ندارم. اما دیدم اگر بلافاصله بگویم نه نمی‏آیم انگار بهش بربخورد. آدم‏ها هنوز طاقت شنیدن جواب‏های قاطع را ندارند. همین‏جوری پرسیدم که فلانی می‏آید، چند روز طول می‏کشد و این‏ها. گفتم که به خانه زنگ می‏زنم و خبرش را تا عصر می‏دهم. خانه هم که معلوم است، می‏خواهی برو، نمی‏خواهی نه. خیلی وقت است همه چیز به خودم واگذار شده. خوب است، اما هنوز هم دلم می‏خواهد گاهی بنشینیم در مورد این‏که چه کسانی می‏آیند، کی می‏رویم، کجا قرار است بمانیم، غذایمان چه و اینها به‏شان جواب بدهم. تا این حس رفتن بهتر است به هادی بگویم که می‏آیم.

Thursday, February 24, 2011

هادی هنوز گیر حوصله داشتن و نداشتن من است. آن‏قدر که اس ام اس زده است و گفته حوصله‏ اش را دارم یا نه که امشب را بیاید پیشم. البته که من آدم بی‏حوصله ای هستم، اما این طرز پرسیدن واقعا ناجوانمردانه است.  حالا دارم فکر می‏کنم وقتی می‏آید چه بگویمش.

Tuesday, February 22, 2011

قاعدتا باید بعد سه و ده دقیقه خوابم می برد. اما قاعده های زندگیم کدامش کلی بود که این که از اول اصلا قاعده هم نبود حتی باشد. هادی دو ساعت پیش خوابش برده. و یک ساعت و پنجاه دقیقه اش را خر و پف کرده است. حسودی ام میشود به این سر روی بالش گذاشتن و سه نشده خوابیدن ها. شاید حق دارد، روز شلوغ و البته خوبی داشب. نمره 8.5 اش شده است 14.
زل زده ام به سقف، یک ساعتی می شود. فید خواندن هم کمکی نکرده است. چشمانم می سوزد، چیزهایی را که می نویسم نمیتوانم بخوانم، اما خواب این حوالی پرسه نمی زند. باران قطع شده، شاید هم صدایش در صدای داخل اتاق شنیده نمی شود.
احساس گرسنگی می کنم. شش هفت ساعت پیش شام خوردیم. میرزا قاسمی. همان سهم همیشگی من. اما گرسنه زیر پتو ماندن را به سرمای حالای آشپزخانه ترجیح می دهم.
هشت کلاس دارم. تکنیک پالس. اگر همین حالا پلکهایم روی هم بیفتند و من خوابم ببرد تا پنج دقیقه به هشت، چهار ساعت و بیست دقیقه می توانم بخوابم. چه خیالی. میدانم، چشم من از شیرینی یک کابوس هم خالی می ماند.
دسته بندی: زرهای نیمه شبی زیرپتویی

Wednesday, February 16, 2011


تعطیلات تمام شد. می گویم تعطیلات تا یک بهانه‏‏ای چیزی باشد برای کاری نکردنِ این یک هفته ده روزی که گذشت. برای این تا لنگ ظهر خوابیدن‏ها. برای تنها صد و شصت هفتاد محاکمه خواندن. فقط کوبریک خوب دیده ام. مثلا قرار بود الکترونیک بخوانیم؛ من الکترونیک، هادی ماشین. که برویم فردا ببینیم اگر بخوانیم اوضاع‏مان چجور است. غروب هادی  زنگ زد برای چه برویم؟ وقتی عابد که امسال وقتش هست نمی رود ما چرا برویم؟ [ وقتش هست مثل زن های پا به ماه مثلا:دی] تصویب شد: نمی رویم 

تعطیلات تمام شد، و هر روزش قرار بود آخرین روز تنبلی من باشد، مثلا. این همه هیچ کاری نکردن همه‏اش انگیزه می شود برای یک شروع بزرگ. امیدوارم من. روی تمام بردهای الکترونیکی دانشگاه نوشته بود که نوشتن هدف روی کاغذ رسیدن به هدف را هزار برابر می کند. من به این چیزهای روانشناسانه هیج وقت اعتقاد نداشته ام البته. اما نشستم نوشتم که روزهای پیشِ رو را چه کار می خواهم بکنم.که فلان فیلم‏ها را ببینم، فولان کتاب‏ها را بخوانم. در‏مورد درس‏ها چیزی ننوشتم هنوز. چه عجله‏ای هست حالا.

حالا که فکر می کنم، چرا تعطیلاتم از شنبه تمام نشود؟ امیدوارم نشود از این شنبه‏هایی که معتادها برای ترک‏هاشان تعیین می کنند.

Saturday, February 5, 2011

یادم می آید یک باری با هادی در مورد این حرف می زدیم که ملت این همه پای تلفن چه به هم می گویند. منظورمان از ملت هم بچه های سالن خوابگاه خودمان بود قاعدتا. البته ما فقط می خواستیم کمی خندیده باشیم. اما به جز کمی خندیدن به دیالوگ های فرضی ساخته ذهن مان، دچار یک مشکل جدی شدیم؛ دیگر خودمان نمی توانستیم پای تلفن با هم حرف بزنیم. اوضاع بحرانی بود. ما در جواب چه خبر؟ فقط می توانستیم بگوییم سلامتی. بعدش می شد همان حرف هایی که ما آن شب بهشان گفتیم حرف های اضافی. حرف هامان ناخودآگاه دسته بندی شدند. من نمی گفتم که داشتم چه کار می کردم. هادی نمی گفت که یاد فلان روز افتاد و به من زنگ زده است. سوال نمی پرسیدیم که نکند برویم قاطی همان دسته ی حرف های اضافه. یک سالی طول کشید تا آن شب و حرف هایش را فراموش کنیم.

Friday, February 4, 2011


چیزها دارند اهمیت خودشان را برایم از دست می دهند. دارم بالا می آوردم هرچه اعتقاد و باور و تصویری که از زندگی از خودم دارم. بروم درس بخوانم شاید. الکترونیک حداقل این احساس اطمینان را به آدم می دهد که چیزها هنوز سرجایشان هستند. حتی با علم به اینکه همه شان قانون های من در آوردی برای توجیه خودمان است. خیال آدم راحت می شود یک جوری وقتی که مثلا بهره ی یک ترانزیستور را همانطور که حدس زده توی رنج صد تا صد و پنجاه در می آورد. من به این احساس اطمینان بشدت نیاز دارم. بگذارم بروم خانه خودم از شلوغی این خانه و آدم های اینجا.

Tuesday, February 1, 2011

حتما آدم گاهی باید بنشیند وبلاگ خودش را بخواند. همین که ادبیاتش یادش نرود کلی است.


Monday, January 31, 2011


هیچ اینجا نمی گویم. نمی خواهم ترحم و دلسوزی که بسیار متنفرم در مورد آدم ها به کار برود را در مورد او ابراز کرده باشم. طاقت بیاور پسر عمو جان. طاقت بیاور.

  
- I say be happy with what you got.
+ you be happy. Me, I want what’s coming to me.
- what’s coming to you?
+ The world, chico, amd everything in it.

  ScarFace
( 1983 )

Sunday, January 30, 2011

پدر برای یک سمینار رفته است کیش. پدر ستون خانه است. اصلا پدر یعنی همین. پدر که نیست مادر حوصله ندارد. پدر که نیست صدای جیغ سمیه از اتاقش نمی آید. پدر که نیست تلویزیون الکی روشن نمی ماند. پدر که نیست خانه حتی خانه نیست. . میز شام را مثلا کسی نمی چیند. هر کدام برای خودمان چیزی می خوریم و می چپیم توی تنهایی خودمان.


نشسته ایم داریم حرف می زنیم. می گوید تصمیم گرفتم توی ساختمان جدید برای تو یک دفتر بزنیم. محصولات صوتی و تصویری به نام تو بشود اصلا. اما می دانی این را همیشه می شود شروع کرد. برای این روزها باید درس بخوانی. این دفترت چرا نشود کار جانبی ات؟ بعدش چند تا مثال می آورید مثل همیشه. حرف زدن با پدر برای یک ماه ام انرژی مثبت است. مخصوصا اگر صحبت مان بعدِ یک سمیناری، سفری چیزی باشد.


با این سن و سال ش، که البته برای پدر بودن خیلی نیست، هزار بار بیش تر از من شوق تجربه های نو دارد. این را از لباس پوشیدنش، خرید کردنش، از دنبال کردن هایش، تفریحاتش حتی، خیلی راحت می شود فهمید. زنگ می زند و می گوید مثلا تی شرت سبز می خواهی یا زرد، یا مثلا از سمیه می پرسد که عروسک نشسته باشد؟ از مادر هم از این سوال ها می پرسد. کمی از این ذوق و شوق ش را باید به ارث ببرم.


یکی می گفت بت آدم باید پدرش باشد. بعضی وقت ها خیلی قبولش دارم.

Saturday, January 29, 2011


و چون ساعت جدایی نزدیک شد روباه گفت :
- آه!.. من گریه خواهم کرد.
شازده کوچولو گفت:
 - تقصیر خودت است. من بدِ تو را نمی خواستم، ولی خودت خواستی که اهلی ات کنم..
روباه گفت :
-
 درست است.
شازده کوچولو گفت :
-
 ولی تو گریه خواهی کرد!
روباه گفت :
 -
 درست است.

-
 پس حاصلی برای تو ندارد.
-
 چرا دارد. رنگ گندم زار ها ...

شازده کوچولو/ ترجمه ی ابوالحسن نجفی 

نمی شود که تنها توی چاردیواری ات بنشینی و برای خودت فکر کنی. نمی شود به خودت فکر کنی، و آخرش یک چیزی از آب در بیاوری، یک چیزی از آب دربیایی. تو را، آدم ها را کلا، دیگران و برخوردهایش از آب در می آورند. با آن هاست که شکل خودت را می گیری. تنهایی تنها در خودت گم می شوی. بی راهه می روی. مثل الکترون های آزادِ یک سطح فلزی. که تا میدانی از بیرون نباشد، تا هدفی نباشد، تا زوری نباشد، هر کدام برای خودشان می روند. یکی باید باشد. یکی که روبروی ات بایستد و آینه را جلویت بگیرد. یکی که کنارت بایستد و دستت را بگیرد. یکی که مثل تو باشد. این را حالا باور دارم. 

Friday, January 28, 2011


تو سر جات نباشی
هیچی سر جاش نیست اون وقت.


Thursday, January 27, 2011

پیش تصویر پس ضمیمه: یه مامان بزرگ شیرین. با پیرهنی سرمه ای بلند با گلای ریز سفید و قرمز که رنگ قرمزش دیگه به صورتی می زنه. که تا مچ پاش اومده. با یه روسر سفید سفید. با همون مدلای روسری بست های خودشون.

آدم ها: من و مامان بزرگ.

[لی لی لی] مثلا زنگ تلفن روی طاقچه خونه ی بابابزرگ.
اون ور خط عمه است، از یه شهر دور. احتمالا شارژ نداره. دو سه تا بوق که می خوره قطع می کنه.
بعدش یه جوری که انگار یادش بیفته کسی اینجا نیست که بتونه شماره بگیره و زنگ بزنه براش دوباره زنگ می زنه.
من زودی برمی دارم : سلام، من زنگ می زنم الان. گوشیُ می ذارم.
بعد بیست سی ثانیه شاید، گوشی دست شه هنوز. با فاصله ی نامنظم الو الو میگه و منتظر جواب منه.
گوشیش ایراد داره. یه ماهه که ایراد داره. شایدم بیشتر. صداش می آد، صدا ما نمی ره اما.
متوجه می شم من مثه اون دارم بی هوده تلاش می کنم.
مامان بزرگ نشسته روبروم. گوشیُ می ذارم. می گم صدام نمی رفت.
کمی مکث می کنه، میگه سیم پشتشو دست بزن درست می شه.
می گم وصله اون. گوشی عمه ایراد داره.
باز هم کمی صبر می کنه می گه با گوشی خودت چرا زنگ نمیزنی.
براش شماره می گیرم. باز هم صدامون اما نمی ره.
می پرسه راه دوره صدا نمی ره حتما. نه؟
می گم نه فکر نکنم. بذار بره خونه خودش زنگ می زنه.
بالاخره از یه جایی زنگ می زنه. که بعدش راحت حرف می زنیم.
 

دکتر کف دستش را از پیشانی طاهر برداشت و گفت : این سرخک نیست. کهیره.. یه جور مرضه، مرضه ترس.. ببین میر آقا، آدم یا از چیزهایی می ترسه که اونارو میشناسه، مثل چاقو، مثل تنهایی، یا از چیزهایی که اصلا نمی شناسه، مثل تاریکی، مثل وقتی که با هر صدای در خیال می کنی اومدن بگیرنت، مثل مرگ، ولی مرض طاهر این جور ترس ها نیست، اون داءُالصدف گرفته، یه ترس ارثی... داءُالصدف ترسهاییه که نسل به نسل به آدم ارٍث میرسه، فکرش رو بکن پدرِ پدرِ پدرِ پدربزرگ تو یه روزی از خونه ش می آد بیرون، می بینه سر گذر، یه تپه از جمجمه، از دست و پای مردم، توی محله ش درست کرده ن... خیال می کنی اون چیکار می کنه؟ داد می کشه  چرا؟ می زنه خودش رو می کشه؟ نه، رنگش می پره، شاید هم میره یه گوشه، شکمشو مشت می کنه و بالا می آره، چشماش پر از اشک میشه، اما اون اصلا نمی فهمه که مال استفراغشه یا گریه س... بعد وقتی که بچه دار میشه فقط خوشگلیش نیست که به بچه ش ارث می رسه، ترسش هم هس، آره... ارث، ارثیه، ارثیه، ار این بچه به اون بچه، از این نسل به نسل دیگه... تا اینکه یهو، یه طاهری پیدا می شه که اینطوری می افته رو زمین و زخمهاشو می خارونه... زخم های ترس رو...

یوزپلنگانی که با من دویده اند ؛ بیژن نجدی

Thursday, January 20, 2011

دل تنگی من تمام نمی شود
همین که فکر کنم
من و تو
دو نفریم
دل تنگ تر می شوم برای تو.
/ معروفی
سخنی در باب دعا/
دعاهای ما یک چیزی در مایه های این است که
خدایا دو دو تا این بار نشود چهار تا. / ایوان ترگنیف.
هارون الرشید به همراه یاران و ملازم راهی تپه می شود که برای خشکسالی روزگارشان نماز باران بخوانند. بهلول به خانه اش، حالا قصرش یا هرچیزی که نامش است، می رود و به باغبان آنجا می گوید که چرا به گلها و درختان آب نمی دهد. باغبان می گوید تو به من که بیست سال باغبان هستم می گویی که کی به باغ آب بدهم؟ ظهر که وقت آب دادن نیست و اینها. بهلول هم برمی گردد می گوید برو به هارون بگو که دنیا هم باغبان دارد و او کارش را خوب می داند. دکتر الهی قمشه ای بعد اینکه این لطیفه را نقل کرد گفت دعا یک جور فضولی است. دخالت کردن است در کار کسی که می دانیم کارش درست است. مثلا با دعا می خواهی بگویید که من می فهمم و خدایا تو نمی فهمی؟ که من دلم می سوزد و تو دلت نمی سوزد؟ بعدش می گوید که نه اینکه نخواهید. بخواهید. خود خدا گفته بخوانید مرا. به نظرم دعا جدای وجه های معنوی و خواستن و امید به اجابتی که همه اش آدم را آرام می کند یک روی روانشناسانه ی قوی هم دارد. خواستن یعنی اینکه باید بدانی چه می خواهی. و دانستن بیش تر اوقات تمام راه حل مسئله است. همان خواستن توانستن است که همه جا به دیوارها چسبانیده اند. خیلی ها نمی دانند چه می خواهند. سرگردان و حیران دور خودشان می چرخند. دست و پا می زنند. دعا کردن، خواستن، به آدم جهت می دهد، راه می اندازد آدم را. بسیار روایت شده که بسیار دعا کنید. و همه جا هم تاکید شده بگویید که چه می خواهید. آمده که نگویید خدا می داند، خدا می داند اما می خواهد که شما بخواهید. دوستی داشتم که یک سال شب ها را نماز غفیله می خواند. برای قبول شدن در رشته ای که می خواست. می دانی هر شب خواستن چیزی یعنی چه؟
یک چیز دیگر هم هست که حتما باید به آن توجه کرد این است که؛ چه چیز را، چه گونه و کی باید خواست. خیلی هامان مثل آن پسرکی هستیم که بعد امتحان جغرافی اش می خواهد تهران بشود پایتخت فرانسه. یا مثل آن که می خواهد جایزه ی قرعه کشی را بردارد بدون اینکه حتی حساب باز کرده باشد. باید واقع بین بود، عاقلانه خواست، و به موقع. راستش ما آدمی نیستیم که به آخر کار فکر کنیم. برای همین همیشه آخرش چشم مان به کسی است که بیاید و دستمان را بگیرد. بیاید و راهی که نرفته ایم را کوتاه کند. ما آدم های دلبسته به معجزه ایم. این طور بار آمدیم. اما... نمی خواهم خدا را از زندگی کنار بگذارم. که نمی شود، برای من حداقلش نمی شود. اما من سارتر فرانسوی اگزیستانسیالیست را موافقم که عقیده داشت  این ما هستیم که باید زندگی را بیافرینیم. بخواهید، که خواستن اصل آدمیت است. دعا کنید. اما خودتان اجابت کنید. که شک نکنید از پسش بر می آیید. که اگر شما برنیایید از خدا هم برنیایَـد.
پ.ن: رونوشت با احترام؛ به آنهایی که التماس دعا داشته اند از من.

Wednesday, January 19, 2011

مینی بوس های مسیر اول برگشتن به خانه آنقدر زهوار در رفته اند که وقتی پیاده می شوم ازشان بی معطلی سوار اولین ماشینی می شوم که از راه می رسد که بوق می زند که می پرسد ساری، بهشهر یا مثلا همان حوالی. امروز حوصله نداشتم تا دانشگاه بروم، نه اینکه مینی بوس های مسیر دانشگاه - گرگان رنگ و رو داشته باشند نه، تنها مزیت شان این است که آدم های همسفرت برچسب دانشجو رویشان خورده، که کمتر، خیلی کم، بین شان پیدا می شود که مسیر را با صدای بلند موسیقی گوش کند، که پشت سری ات بلند بلند در گوشت حرف نزد، و بهتر اینکه کسی در این مسیر چهل و پنجاه دقیقه ای پیاده نمی شود. مقصد همه مان یکی ست، در ایستگاه سوار می شویم و ایستگاه بعدی پیاده. حوصله که نداشتم تا سر کوچه رفتم و قاطی آدم های دیگر شدم. هر کدام شان از یک گوشه و با یک مشخصاتی. چنین مینی بوس هایی تقریبا در همه ی ایستگاه های بین راه نگه می دارند، هربار یکی پیاده می شود، یکی سوار. آدم ها می آیند و می روند. مرتب جایشان را عوض می کنند. سر کرایه چانه می زنند. بلند بلند با پسرشان صحبت می کنند. از امروز، از بین آن همه، یک پیرمرد و احتمالا نوه ش را خوب یادم مانده. از آن ها که آدم دلش می خواهد جایش را بدهد بهشان. از آنها که ابراهیم آقای امانوئل اشمیت را به یاد می آورد، دو دختر کناری ام که بلند شدند، جایشان نشستند، پسرک کنار من و او آن ورش. کمی پچ پچ می کردند. من خسته تر از آن بودم که کنجکاوی کنم چه می گویند. پیاده که شدم یک هاشبک ترمز رد، - بهشهر؟ سری تکان داد. توی صندلی جلو آرام گرفتم. آن ور میدان یکی دستش را بلند کرد؛ - بندرگز؟، راننده مکث کرد، - چهار نفریم. بدون اینکه منتظر جواب باشد، - چقدر می گیری؟ و خودش روی هزار توافق کرد. – 1500. حالا دیگر سه تای دیگرشان هم کنار من ایستاده اند. راننده که 1500 را گفت دستشان را آوردند تو و همان که چانه می زد گفت: داداش ما زندانی هستیم. و مهر بیضی شکل آبی رنگ کف دستشان را نشان مان دادند. تازه بود مهرش، دست می کشیدی جوهرش پخش می شد حتی. انگار که مثلا پشت همین دیوار چسبیده به پیاده رو زندان بوده باشد. راننده گفت دو نفرتان باید جلو بنشیند و 1200. من پیاده شدم  و رفتم روی صندلی عقب پشت راننده. اولش گفتند که همه شان به خاطر دعوا توی زندان بوده اند، اما بعد که یخ شان آب شد راحت تر حرف می زدند. دو تاشان سی و چهار پنج سال شان می شد، یکی شان چهل و هفت هشت سال و کناری ام بیش تر از سی سال بهش نمی امد. بزرگ شان آن طور که خودش می گفت، که من باور نکردم، پیمان کار بود، و بخاطر سه میلیون انداخته اندش آنجا. برای کناری ام یک سال زندانی و چهارصد تومن بخاطر دعوایش بریده بودند. می گفت خیلی نمانده، که البته آخر فهمیدم هشت ماهی مانده هنوز. یکی دیگرشان که توی ردیف ما بود، که حرف بقیه را جمع می کرد که همو بود چانه ی قیمت را می زد، اسمش علی بود، دو سال و نیم داشت، نگفت برای چه. آن یکی دیگر این طور خودش را معرفی کرد: محمد م... هستم، سی و شش ساله، یه پنج ونیم سال دارم، یه دو سال و دو تا شش ماه. و بیست و یک میلیونی هم دیه. کناری ام به علی چیزی گفت و علی گفت قضیه اون شب را که رفتید راننده تاکسی را بکشید را بگو، همه شان زدند زیر خنده و بالاخره محمد خودش بریده بریده با خنده هایش این طور تعریف کرد که: ما یک بار فقط رفتیم یکی را بکشیم، شب بود، توی جنگل از درخت آویزانش کردیم، اما صبح که پنجره را باز کردم دیدم با مأمور دم در خانه مان می چرخد. بی شرف زود تر از من رسیده بود خانه اش. کناری ام می گوید با نخ گونی مردک را آویزان کرده بودید دیگر. از آن جلو برایش خط و نشان می کشد و با تاکید می گوید نخ گونی که نبود اما آرام می گوید که از این هایی بود که دسته های کاه را با آن می بندند. ادامه داد که بعدش فهمیدیم چوپانی آن دور و بر بود و بعد اینکه ما رفتیم پایین آوردش. از بازجویی آن زمانش هم گفت. محمد از همه زودتر پیاده شده و بعدش دو نفرشان قبل از پلیس راه پیاده شدند. علی هم بعد پلیس راه پیاده شد. تنها که شدیم علی حرف می زد. در جوابم گفت که راننده را بخاطر خواهرش آویزان کرده بود، گفت شانس آورد که راننده نمرد، اعدامش می کردند حتما. چهار مسافر در طول راه خیلی حرف نزدند. سر و ته ش را بزنی بیست دقیقه شاید، ده دقیقه وقتی سوار شدند، ده دقیقه هم تقریبا آخرش. راننده تاکسی اما کلی خاطره ی مزخرف تعریف می کرد. که مشخص بود نصفش را دارد لاف می زند. هم شهری دو تا از مسافران بود، می خواست کم نیاورد. گفت کم آورده، ورشکست شده، اما دررفته و زندان نرفته. همه اش داشت خاطره ی دروغ گفتن هایش، پیچاندن هایش را می گفت. در آن یک ساعت فهمیدم دنیای من با دنیای کناری ام که پایش با یک تیک عصبی ملایم به طور منظم می پرد، با دنیای راننده که کم آوردن، دروغ گفتن، در رفتن افتخارش است، با دنیای آدم هایی که توی آن ماشین نشسته بودیم چقدر فرق دارد. چه بیگانه بودم من

Saturday, January 15, 2011

مرد چیزهای خاص. این را آقای نسیمی آن روز که وسط ایام امتحان ها رفته ام که چارت رشته ام را بگیرم و وقتی که دارد از آن پایین ها چیزی که می خواهم پیدا کند به من می گوید. این حرفش بیش تر برمی گردد به آن روز که من داشتم برگه ی راهنمای الکترونیک 2 را می نوشتم. بعد آماده کردنش اما آقای معتمد این ایراد را گرفت که برای دستگاه کپی دانشگاه باید حاشیه را بیشتر رعایت می کردی. منطقی ترین راه را انتخاب کردم؛ به انتشارات رفتم و به آقای نسیمی گفتم که از برگه هایم یک کپی 85 درصد بگیرد. کپی ها وسط برگه نمی افتادند. من چانه می زدم که یک جوری یک کاری بکند، مثلا کپی 85 درصد بگیرد و بعدش دوباره کپی بزند و آن را بیاورد وسط کاغذ. و او می گفت که با شلوغی این روزها فرصت نمی شود. می گفت یک آدم بیکار برای تو باید استخدام کنیم. بالاخره راضیش کردم که بروم داخل اتاقشان و خودم کپی ها را ببُرم و دوباره بچسبانم روی یک برگه ی دیگر و او کپی اش را بگیرد. اختیار تام چسب و قیچی و کاغذ را به من داد. آن برگه ها را آماده کردم. پایان درام این چند خط هم اینکه آن برگه ها با دو بار کپی شدن رنگی به رویشان نمانده بود و استاد گفت امیدوار است برگه ی راهنمای ترم قبل را پیدا و ضمیمه ی سوال کند. پری شب که خوابگاه بودم من و هادی داشتیم برنامه ی ترم بعدمان را ردیف می کردیم. درس هامان تا ترم چهار مشترک بود، اما بعدش دیگر تخصصی شده است. من چیزی نداشتم که از رویش بدانم چه درسی را برای ترم بعد می توانم بردارم. زشت است که بگویم چارت قیمتش 50 تک تومانی بیش تر نیست، که من چهار ترم گذشته را از رو چارت هادی انتخاب واحد می کردم. مهندس بی نظمی هستم دیگر. 

Tuesday, January 11, 2011

من به تو معتادم.
به نوشتن معتادم؛
به نوشتن از تو،
و به نوشتن برای تو.

اما دست هایم که به تو نمی رسند،
به نوشتن هم..