Saturday, November 27, 2010


1
مکثی کردم. توی همین سه چار ثانیه مطمئن شدم که من هیچ وقتِ هیچ وقت نمی خواستم شخص دیگری باشم. حتی در بدترین شرایطم. مربع کوچک ِ خیر در مقابل سوال ِ  دوست داشتی جای شخص ِ دیگری باشی؟ را سیاه می کنم. خانم ر گفت که این پرسشنامه مربوط به یکی از همکارانش هست که از او خواسته بین دانشجوهایش توزیع کند. از وسواس و تک تک چک کردن اینکه همه پرسشنامه را گرفته ایم یا نه، و از تاکید ِ دوباره بر اینکه پرسشنامه را یکی از همکاران تهیه کرده باعث می شود قصه اش را باور نکنم. مرا به شک می اندازد که همه چی زیر سر خودش است. حالا چه فرقی می کند؟ این پرسش های کوتاه و صریح آدم را به خودش می آورد. زیاد را برای سوال ِ چقدر حسرت می خوری؟ سیاه می کنم، اما در مقابل سوال ِ دوست داشتی به گذشته برگردی؟ خیر را ترجیح می دهم. هیچ گاه دوست نداشتم به گذشته برگردم. می دانم برگشتنم هیچ تاثیری نخواهد داشت. آینده را چطور می بینی؟ را سیاه علامت می زنم اما با تاکید سوال ِ چقدر به آینده امیدواری؟ را خیلی پر می کنم. در صفحه ی دوم مقابل سوال های مربوط به افسردگی بیش تر مکث می کنم. فکر که می کنم دلیل ِ کافی برای هیچ افسردگی ندارم. اما با احتیاط به اندازه ی معمول افسرده ام یا بیش تر از حد معمول گریه نمی کنم را سیاه می کنم. آخرش البته می نویسم که حد ِ معمول گریه کردن چقدر است؟ حد ِ معمول ِ این ها واقعا چقدر است؟

2
به نظرم، طالع بینی ها و تست های مثلا روانشناسی ِ همین مجله های درپیت حتی، حداقلش این خوبی را دارند که آدم به خودش باید فکر کند. باید خودش را بشناسد تا که بداند چقدر دارند چرندیات تحویلش می دهند و یا مثلا درست می گویند. گیریم که آدم یک دنده ای مثل من چیزهای بد و ناخوشایندی که از روی ستاره ها و سیاره ها درباره اش می گویند را به چپش هم نگیرد و بلند بلند و با عصبانیت حتی انکارشان کند، اما بعدش به طور ناخودآگاه مثل ِ قانونِ لنز نیروی درجهت خلاف ِ چیزی که خوانده یا شنیده در وجودش شکل می گیرد. البته آدمش نباید خودش را گول بزند. این آخری از همه چیز مهم تر است.

داستان کوتاه های همینگوی تابلو نقاشی اند. دو نفر روی میز بیرونی کافه ای نشسته اند. شایدم روی میز ِ گوشه ای داخل کافه. مردی و دختری مثلا. و مکالمه شان حول آب و هواست. یا اینکه با برندی آب قاطی می کنند یا نه. حرف های معمولیِ معمولی. اما حس می کنی یک چیزی دارد آهسته و آرام خراب می شود. یا اصلا یک چیزی خراب شده و یک ظاهر ساده مانده است از آن. تو آن را می فهمی. می دانی یکی دارد می رود. می دانی قطار که بیاید یکی می رود. یکی دارد می رود که دیگر هیچ وقت بر نمی گردد. می دانی که پیرمرد از آن پل پایین نخواهد آمد. در آن تصویر ساده درد را می فهمی. و این هنر نویسندگی همینگوی است.

Tuesday, November 23, 2010

یادداشت روزانه

تایپ کردن الکترونیک باید برای فردا صبح تمام می شد. قبول کردن ِ این پروژه بخاطر نمره اش نبود. درسی نیست که نیاز به این نمره های کمکی داشته باشد. یک جور رودربایسی شاید. - که آخرش کاری دستم می دهد.- تایپ کردن ِ فرمول های مهندسی بیش از یک صفحه کسل کننده است. و بعد از صفحه ی پنجم ششم دیگر عذاب اور می شود. به تایپیست های اینجا هم که نمی شود اعتماد کرد. آن بار که برای یک رسید ساده نیم ساعت حرص و جوش خوردم برایم کافی ست. از عصر که خانه آمده بودم نشسته بودم پای لپ تاپ که کار را تمام کنم. هشت بود که هادی زنگ زد، پرسید شام را چکار کرده ام؛ و بعد که فهمید کاری نکردم گفت که می آید و میرزا قاسمی می آورد. من گفتم که نان هم ندارم.  هادی امروز صبح از شهسوار آمد. تعطیلات ده روزه ی میانترم و عیدش را رفته بود ولایت خوش بگذراند. هر وقت از خانه شان می آید میرزاقاسمی می آورد. نصفش هم که همیشه سهم من است. طول روز فقط قبل کلاس آخری هم دیگر را دیده بودیم. و بعدش کلاس من زودتر تمام می شد. خودشان شام خورده بودند. من گفتم باید این کار را تمام کنم. آنها برای خودشان مشغول شدند. کاری به کارم نداشتند. هادی توی اتاق می چرخید و کتاب های روی زمین پخش شده ام را ورق می زد. لابلایش هم از شهر کتاب ِ شهسوار می گفت. و عابد داشت تمرین های الکترونیک را چک می کرد. بعد اینکه برای خودشان انار خوردند رفتند که قبل از خاموشی ِ خوابگاه برسند. تایپ کردن ِ من هم تقریبا دوازده بود که تمام شد.
سه شنبه روز ِ شلوغ و خسته کننده ای ست. اما آدم های سه شنبه را دوست دارم. آزمایشگاه الکترونیک خوش می گذرد. پروژه ای که دیشب تایپ کردم را تحویل دادم. هیج عکس العملی نشان نداد. کمی بهم برخورد. شاید هم فکر می کند چون نمره اش را می دهد وظیفه ام است. به هادی گفته بودم که شام را بیاید پیش من. اما گفت که خودش برای شام کاری می کند. شب با یک قابلمه پیدایش شد. آشپزیش خوب است. در مقابل من که بگذاری َش در حد یک سرآشپز می توان حسابش کرد. بس که خسته بود بعد شام چرت می زد. بعد همانجا روبرویم که نشسته بود دراز کشید. من داشتم زبانم را می خواندم. نیم ساعت خوابیدن ش حالا دو ساعتی شده. مثل سمیه که شب های امتحان را کف اتاق می خوابید که صبح ها زود بتواند بیدار شود در خودش مچاله شده که مثلا بعدش بیدار  شود درس بخواند. هر نیم ساعت هم من بهش می گویم هادی چیزی روی خودت بینداز سرما می خوری ها و او کم تر از دقیقه ای می نشیند و می گوید که دیگر نمی خواهد بخوابد. و دوباره می رود. بالاخره بلند می شود و می گوید خیلی می چسبه. جایش را پهن کرده و حالا گرفته خوابیده است. چراغ را که خاموش کردم دلم گرفت. صدای خر و پُف هادی تاریکی را دلگیرترم می کند. خوب شد که تو هستی.

Sunday, November 21, 2010

1
I’m just the pieces of the man I used to be
too many bitter tears are raining down on me
I’m far away from home
and I’ve been facing this alone
for much too long
I feel like no-one ever told the truth to me
about growing up and what a struggle it would be
in my tangled state of mind I’ve been looking back to find
where I went wrong..
Too much Love will kill you ; Queen. Listen. See.
and Katie Melua & Queen ; See
2
طاعون را یادم نمی آید کِی خواندم. شاید خیلی دور باشد که اسم شان را هیچ یادم نمی آید. اما پررنگ ترین تصویری که از آن همیشه در ذهنم هست –پررنگ تر از مبارزات ناامیدانه ی قهرمان ِدکتر داستان در لابلای مرگ حتی-  آن کارمند بازنشسته ی شهرداریست که به کمک دکتر می آید. آن بخش هایی که او می خواهد رمانی بنویسد که وقتی برای هیئت داوری بخواند بلند شوند، کلاهشان را بردارند و تعظیم ش کنند. همو که رمانش در صفحه ی اول، برای بهترین کلمات، بهترین توصیفات، برای بهترین ها درجا می زند. اسبی که آن جاده ی جنگلی می گذرد رنگ عوض می کند، گلهای حاشیه راه هم مرتب عوض می شوند. آن سواره هم. همان که یک شب می افتد می میرد بدون هیچ اتفاقی که افتاده باشد. منظورم چیزی است که خودش می خواست. کامو او را در حاشیه گذاشت و با کنار گذاشتن ـش آینه را مقابل مایی گرفت که داریم به آن شب تاریک نزدیک می شویم بی آنکه به صفحه ی دوم ِ چیزی رسیده باشیم.


* قفسه ی آثار دکتر سروش هم به طبقه ی دوم شهر کتاب اضافه شد. البته کتاب های آن قفسه را که باز می کنی با لحن مودبانه ای صفحه ی نخست ش نوشته که کتاب توسط ناشر باز بینی شده و اینها. یعنی اینکه چیزی که میخواهی از فیلترهایی رد شده. یعنی اینکه یک چیزهایی باید برود کنار آن همه چیزهایی که دارد خاک می خورد. یعنی اینکه اصلا دنبال چه می گردی؟ برو همان پی دی اف ات را بخوان برادر من!  

Thursday, November 18, 2010

ادامه ی آشفتگی ها؛

بالش زیر کمرم بود. و زل زده بودم به سقف. حالت فجیعانه ای داشتم. فقط صدای شعله ی بخاری می آمد. و گاهی هم صدای عبور موتوری چیزی. چه مدت می گذشت نمی دانم. اتاق از نور پنجره کمی روشن بود، معلوم بود ساعت هنوز پنج نشده. اما ناهاری که ساعت دو خورده بودم خاطره ای دور به نظر می رسید. حس کردم پاهایم عرق کرده اند. چیزی که پزشکم بعد آن همه آزمایش تیروئید و نوار قلب و هزار کار دیگر گفت یک حالت عصبی است. گفت که اضطراب نداشته باش. من اضطراب نداشتم. یعنی ندارم. یعنی اصلا نمی دانم که اضطراب چیست؟ یکی یک تعریف مشخص به ما نمی دهد که. به نظر من یک سرپوش است برای بی جوابی آزمایش ها و علوم پزشکی. حالا نوبت دستانم بود. تمام کارهایی که در آخر هفته و امروز می خواستم انجام دهم کلافه ام می کرد. اتاق کم کم داشت به یک سیاه چال ِ تاریک باصدای دردناک سوختن بخاری تبدیل می شد. شبیه زندانی نمور در زیر یک سابوی نامنظم که با عبور یک ماشین، موتور حتی، به لرزه در می آمد گاهی. بلوزم را درآوردم. بلند شدم. بخاری را خاموش کردم. پنجره را باز کردم. پنجره ی همین اتاق را. بعدش پنجره های هال، در آن اتاق همیشه بسته، پنجره ی آنجا و در هال را. قفلش را که چرخاندنم یادم آمد حداقل سی ُشش ساعت است که از این خانه بیرون نرفته ام. آخرین بارش هم برای کبریت خریدن بود. چراغ هال را که همیشه روشن است را خاموش کردم. نشستم پشت سایه میز. چراغ مطالعه را روشن کردم. و همه چیز روی میز رو به پایین هل دادم. بعد از اینجا نمی دانم چه میخواهد بشود. اما تا همینجایش هم خوب پیش آمدم.

Friday, November 12, 2010

هفته ي گل و بلبل

خانه زندگی ام با سوختن یخچال آشفته تر شد. صبح سردی بود. اولین بار بود این موقع صبح بیرون می زدم. تا خانه ام دو ساعتی راه داشتم. در کوچه جز سایه ی چند مرد جلوی نانوایی چیزی نبود. موقع ماشین عوض کردنهایم خیلی معطل شدم و وقت اضافه ای که درنظر گرفته بودم فرصت دوش گرفتن را نمی داد. خستگی عروسی دیشب هنوز زیر پوستم مور مور می کرد. حوصله عروسی ندارم. مادر کلی پای تلفن حرف زد که آخر هفته را بخاطر عروسی برگردم. می گوید زشت است که عروسی دخترعمه ات نباشی. به علی گفتم من وسایلم را خانه می گذارم و قبل کلاس خودم را می رسانم. تا هشت که کلاس داشتم نیم ساعتی مانده هنوز. آفتاب تازه داشت روی خوش نشان می داد. در خانه مستقیم سراغ یخچال رفتم. که انار و فسنجون را که مادر داده بود توی یخچال بگذارم. در را که باز کردم یک توده باد گرم و متعفنی خورد توی صورتم. یخچال را از برق کشیدم و همه چیز را توی ظرفشویی ریختم. پنجره را باز کردم و هر چه که فاسد شده بود را با خود تا دم در بردم. ربع ساعتی دیر به کلاس رسیدم.‏ عصر کارم ِ شد تمیز کردن یخچال و آشپزخانه. باید دنبال خدماتش می گشتم. اینجا نمایندگی نداشت. گشتم شماره ای چیزی از یک یخچالساز پیدا کنم. شماره را پدر زودتر برایم پیدا کرد. گفت اگر با ده بیست تومان راه میفتد که هیچ، وگرنه بگذارش همانجا باشد که برگشتش می دهیم. یک روز طول کشید تا آقای ز بیاید. خودش از صدای پای تلفنش دوست داشتنی تر بود. بعدا فهمیدم که در همایشی که دو سال پیش در سالن هشت بهشت برگزار کردیم او هم دعوت بود. یخچال را به کارگاهش برد.‏ روز بعد جوابش این بود: " کمپرسور موتورش ضعیف شده. گاز را نمی تواند بچرخاند." و از این اصطلاحات. یک ماه هم برایم کار نکرد. به پدر گفتم من مثلا پسرتان هستمها. به من که نباید بیندازید. قرار شد رانندمان که بار شهرهای این سمت را می آورَد یخچالی دیگر برایم بیاورد. علاوه بر از دست رفتنِ مرغ، غذاها و نانهای فریز شده و لبنیاتم حالا مجبورم خریدهایم را روزانه انجام دهم. و همه هم یکی دو عدد و دویست سیصد گرم. و هر عصر صف نانوایی. برای یک قرص نان. تمام هفته را فسنجان خوردم که خراب نشود. غذاهای رزو شده دانشگاه را حذف کردم. پلو می پختم و فسنجان رویش می ریختم. نهار فسنجان.‏ شام فسنجان.‏ کلا هفته ی کسل کننده ای بود. هادی هم خیلی اینورها پیدایش نشد که کمی کمکمان کند. گفت آنها فسنجان شان را ترش می خورند. عجب.

Wednesday, November 10, 2010

چوب اره کردن هاینس با برادرش؛ ار سام ثینگ لایک دت.


1
کلاسم تشکیل نشده بود. داشتم نیم ساعت چرت بعدازظهری ام را می زدم.. هوس چای کردم. تصمیم گرفتم کتری را روی گاز بگذارم که وقتی بیدار می شوم آماده شده باشد. بلند شدم، کتری شیردار لعابی سرمه ای را که قاطی ظرف های دیشبی خیلی تمیز به نظر نمی آمد را برداشتم. آب گرم را باز کردم، کمی مایع رویش ریختم و خوب آن را شستم. داخل ش را هم تمیز کردم. رسوبات سفید ریز و درشت همه جای ظرفشویی را گرفته بود. سه بار دیگر آب کشیدمش که بوی لیموی مایع ظرفشویی را ندهد. آب سرد را باز کردم تا نزدیکی دسته تویش آب ریختم و آن را روی گاز گذاشتم. دستم را خشک کردم. غلت که زدم یادم نمی آمد که زیرش را روشن کرده ام یا نه. رفتم دیدم کتری همانطور که صبح گذاشته بودم به همان کثافتی شب قبل روی کابینت افتاده. کلن این روزها، این جوری است.
2
تنهایی مرز واقعیت و خیال را می شکند. خواب هایت تا نیمه ی واقعیت پیش می آیند. و واقعیت کرانه ی خوابهایت را فتح می کند. نمی دانی چه چیز را واقعا گفته ای، کدام را واقعا دیده ای، و چه کاری را واقعا انجام داده ای. در مورد خاطره های این روزهایم تردید دارم. باور نمی کنم که بعضی شان اتفاق افتاده باشند/ که بعضی شان اتفاق نیفتاده باشند. جمله هایی که می خواهم بگویم را فکر می کنم گفته ام. کارهایی را که انجام نداده ام را فکر می کنم انجام داده ام. باید دنبال نشانه ها باشم. باید حواسم به بوی کبریت و لیموی لای انگشتام باشد....به سنت باکس گوشیم، به تقویمِ روی دیوار، به دفترچه ام.. تنهایی مرزها را بر می دارد. شک می کنی. به خودت، به خاطره هایت، به زندگی ات. تو را از خودت دور می کند. سرگردان ـت می کند. سرگردانی گوشه نشینت. بعدش دیگر کاری از دستت بر نمی آید. و در تنهایی غرق می شوی. تنهایی وحشتناک است. ولی به تو می گویم: هر چیزی که ممکن باشد مرا دوباره به این تنهایی بازگرداند بیشتر می ترسانَدم.
3
شاید هم به خاطر تنهایی نباشد. نمی دانم. به هر حال من خوب پیش نمی روم.

1
آینه ها دروغ می گویند، تغییرات دراز مدت را پنهان می کنند. فقط به درد این می خورند که صبح ها شلختگی موهایت را مرتب کنی، گوشه ی چشمت را پاک کنی و از این کارها. نبايد به شان اعتماد كرد. باید در بازه های زمانی منظم، نامنظم حتی، آدم از خودش عکسی داشته باشد؛ یک روز از توی کمد درش بیاورد و بگذارد کنار آینه، يك چشم ش به اين باشد، ‌يكي به اين. آن موقع معلوم بشود که چقدر پدرش در آمده. بعدش نمی دانم چکار می تواند بکند، ولی فهمیدن اینکه آنقدر ها هم بهش خوش نمی گذرد فکر می کنم لازم باشد.

2
وقتی جلوی " متولد: " فرمها، 69 را می نویسم هنوز فکر می کنم همان پسرک 16 – 17 ساله ام که می خواست زودتر هیجده سالش تمام شود، آدم بزرگ بشود برای خودش. که گواهینامه بگیرد مثلا. هنوزم بعد پشت نویسی چک ها منتظرم متصدی آن طرف بگوید مبلغ چک را نمی تواند به من بدهد، که من باید به پدر زنگ بزنم. شاید دو سال خیلی به نظر نرسد، ولی... نميدانم چه. شايد مي خواستم بگويم عكسهاي آن روزهايم با تصوير حالاي آينه ام خيلي تفاوت دارد. تفاوتي كه بيشتر از دو سه تا تقويم خاك خورده به چشم مي آيد.

Saturday, November 6, 2010


"آدم ها را از يكجايي به بعد بايد تحمل كرد." از دهنم در رفت و‎ ‎این را آن شب كه تا صبح با هادي بيدار بودیم بهش گفتم. نبايد مي گفتم. آدم ها طاقتش را ندارند. حق هم دارند شايد. انتظار دارند كه تحمل نشوند. دوست داشته شدن، لذت بخش بودن ِ‌ بودنشان را مي خواهند. آسمون صاف بود. ماه هم كامل. هنوز اذان نزده بود. من از پنجره آشپزخونه رفتم رو بوم صابخونه. هادي گفت رو لبه اون ايرانيتهاي پوكيده راه نرو خطرناکه. ديدمش داشت وضو مي گرفت. درخت گردو و با ستاره ها خيلي ناز شده بود. من اما آدمش نیستم. تابلوام كه دارم تحمل مي كنم. بيچاره هادی. اومد روبروم نشست. گفت منو هم داری تحمل میکنی؟ یه جور گفت که دلم سوخت. نبايد با بهترين تنها رفيقم اينقدر رك مي بودم. زل زدم تو چشماش. ازآن قيافه هاي مظلومي كه فقط واسه بابام مي گيرم گرفتم و بهش گفتم نگران نباش رفیق. تو واسه من فرق داري. دروغ نگفتم. واقعن فرق داره. ولي اونم آدمه. اون شب دوست داشتم باشه. دوست داشتم آفتاب نزنه اصلا.