1
مکثی کردم. توی همین سه چار ثانیه مطمئن شدم که من هیچ وقتِ هیچ وقت نمی خواستم شخص دیگری باشم. حتی در بدترین شرایطم. مربع کوچک ِ خیر در مقابل سوال ِ دوست داشتی جای شخص ِ دیگری باشی؟ را سیاه می کنم. خانم ر گفت که این پرسشنامه مربوط به یکی از همکارانش هست که از او خواسته بین دانشجوهایش توزیع کند. از وسواس و تک تک چک کردن اینکه همه پرسشنامه را گرفته ایم یا نه، و از تاکید ِ دوباره بر اینکه پرسشنامه را یکی از همکاران تهیه کرده باعث می شود قصه اش را باور نکنم. مرا به شک می اندازد که همه چی زیر سر خودش است. حالا چه فرقی می کند؟ این پرسش های کوتاه و صریح آدم را به خودش می آورد. زیاد را برای سوال ِ چقدر حسرت می خوری؟ سیاه می کنم، اما در مقابل سوال ِ دوست داشتی به گذشته برگردی؟ خیر را ترجیح می دهم. هیچ گاه دوست نداشتم به گذشته برگردم. می دانم برگشتنم هیچ تاثیری نخواهد داشت. آینده را چطور می بینی؟ را سیاه علامت می زنم اما با تاکید سوال ِ چقدر به آینده امیدواری؟ را خیلی پر می کنم. در صفحه ی دوم مقابل سوال های مربوط به افسردگی بیش تر مکث می کنم. فکر که می کنم دلیل ِ کافی برای هیچ افسردگی ندارم. اما با احتیاط به اندازه ی معمول افسرده ام یا بیش تر از حد معمول گریه نمی کنم را سیاه می کنم. آخرش البته می نویسم که حد ِ معمول گریه کردن چقدر است؟ حد ِ معمول ِ این ها واقعا چقدر است؟
2
به نظرم، طالع بینی ها و تست های مثلا روانشناسی ِ همین مجله های درپیت حتی، حداقلش این خوبی را دارند که آدم به خودش باید فکر کند. باید خودش را بشناسد تا که بداند چقدر دارند چرندیات تحویلش می دهند و یا مثلا درست می گویند. گیریم که آدم یک دنده ای مثل من چیزهای بد و ناخوشایندی که از روی ستاره ها و سیاره ها درباره اش می گویند را به چپش هم نگیرد و بلند بلند و با عصبانیت حتی انکارشان کند، اما بعدش به طور ناخودآگاه مثل ِ قانونِ لنز نیروی درجهت خلاف ِ چیزی که خوانده یا شنیده در وجودش شکل می گیرد. البته آدمش نباید خودش را گول بزند. این آخری از همه چیز مهم تر است.