Saturday, December 25, 2010

توخولسکی مثال یه یهودی ِ فقیر ِ لهستانی رو میاره که از سر بی پولی نمی تونسته تحصیل کنه، اما عشق ریاضیات داشته. هرچی که دم دستش بوده رو می خوند، و برای خودش فکر می کرد و فکر می کرد. یه روزی به یه چیزی می رسه، فکر می کنه چیز جدیدی کشف کرده. اون موقع از شهر می زنه بیرون. اما تازه می فهمه چیزی که فکر می کرده کشف کرده خیلی خیلی وقت پیش به اسم ِ حساب دیفرانسیل کشفش کردن. اون وقت بود که اون مرد یهودی مرد. می گن سل گرفت. اما سل علت واقعی مرگش نبود. بعدش می گوید: عجیب از از همه وقتیه که آدم تنهاس. وقتی آدمی مثِ تو همیشه تنهاس، وقتی آدمی این قدر مدام تو خودش فرو می ره، وقتی آدمی این قدر فکر مردن رو می کنه، این قدر خودشو عقب می کشه و سعی می کنه از اون عقبا جلو رو ببینه، چنین آدمی بایست هم بگه که به اوج رسیده، بایست هم گمان کنه به جایی قدم گذاشته که تابه حال پای هیچ احدی بهش نرسیده. اما همیشه یه نفر یه درجه بیشتر از اونچه که در توان توست، صعود کرده. حتی خیلی بالاتر. اما آخرش میگه: این نبایست روحیه ت رو تضعیف کنه. صعود کن، برو بالا و بالاتر. اما بدون که نوکی برای این قله وجود نداره. بدون که برف پانخورده وجو نداره.
1
گفتم از بهشهر که کوچک تر است؛ خیلی کوچک. اولین روز نمایشگاه پرنده پر نمی زند. روز که نه؛ ساعات بازدید 16 الی 22 است. فقط خودمان بال بال می زنیم. نمایشگاه های استانی همیشه خلوت است. در غرفه خودمان نشسته ایم و حرف های معمول همیشگی حول من که تازه رسیده ام می چرخید. بابا می پرسد تا چند کلاس بودی، آقا مجید می گوید از درس ها چه خبر، عباس آقا هم مثل همیشه از شهر چه خبرش را می پراند. می گویم چهار. می گویم پیش می رود، به سختی. می گویم امن و امان. آقا مجید صاحاب کارخانه ای است که محصولاتش را در نمایشگاه معرفی اش می کنیم. زحمت کشیده و از خرمشهر تا گرگان آمده. جوان است؛ سی و یک سال. پدر که نماینده ی پخش استان های مرکزی و شمالی کشور است. و عباس آقا هم همه کاره ی دفتر ما؛ تعمیرکار، کمک انباردار، چک هم پاس می کند. حواسم نبود و صحبت هامان از محوریت من به شهر من رسید. "شهر من" را آقا مجید به کار می برد، که من خیلی خوشم نمی آید: شهر ـت بزرگه؟ می گویم از بهشهر که کوچک تر است؛ خیلی کوچک. آثار باستانی هم دارد؟ می گویم هیچی. اما طبیعت زیبایی دارد. یک آبشار خزه ای، تمام خزه ای، و تاکید می کنم تنها آبشار تمام خزه ای ایران؛ این طور می گویند. علاقه مند می شود. حداقل این طور نشان می دهد. می گویم ویـو جنوبی دانشکده مان جنگل است، کوه های بلند ِ پر از درخت. می گویم پنجره ام هم رو به همین جنوب و درخت ها باز می شود. تصمیم می گیرد که بیاید از نزدیک طبیعت اینجا را ببیند. به خاطر یک چای ساز است که من اینجا نشسته ام. پدر دیشب زنگ زد گفت برای فردا و این چند روز لازمش دارد. من که یک بار هم ازش استفاده نکرده ام. اما یادم می آید چقدر برایش اصرار کرده بودم: توی دفتر سماور هست چای ساز برای چه می خواهید؛ من حوصله منتظر ماندن برای آب جوش آمدن را ندارم. اما حالا می گویم چای ِ کتری ِ سرمه ای لعابی خودم بیش تر می چسبد. ظاهرا تصمیم جدی است: فردا صبح کلاس داری؟ سه شنبه هایم فقط یازده تا یک خالی است: آره، فردا نمی شه. برنامه مان می افتد برای روز چهارشنبه: چهارشنبه صبح میام طرفت. پدر همه را غافلگیر می کند: چرا چهارشنبه صبح؟ فرداشب را خانه ی امیر هستید و صبح می روید آبشار را می بینید. سکوت. نگاه من بین پدر و آقا مجید می چرخد، ظاهرا من باید جمعش کنم: آره فکر خوبیه. حتما خوش می گذره. فهمیدم پدر می خواهد شب یلدا را بپیچاند. من تصمیم جدی ای برای فردا شب نداشتم. شاید می رفتم خوابگاه با بچه های آنجا صبحش می کردیم. شاید هم توی خانه می ماندم. حوصله ی فک و فامیل را نداشتم. با آن بحث های همیشگی شان. همه شان را هم همین هفته ی پیش دیده ام. نمی توانستم تا ده شب را توی نمایشگاه بمانم، باید خیلی زودتر برمی گشتم. ماشین گیر نمی آید. می گویم پس برنامه این شد که من فردا شب بعد کلاس اینجا هستم که برویم خانه ی من. و فردایش را بگردیم. خداحافظی می کنم و می زنم بیرون. ماه کامل است. آسمان صاف و هـوا سرد. باید با صاحاب خانه تماس بگیرم و بپرسم که برای ماشین مهمانم جای پارک دارد یا نه. که اگر ندارد یک جایی را پیدا کنم. قبلش به هادی زنگ می زنم، که بیاید پیش من، که من تنها از پس پذیرایی و حرف زدن شاید برنیایم. بقیه حرفها را به فردا موکول می کنیم. صاحابخانه را پیدا نکردم. خانه بهم ریخته است. خیلی خیلی بهم ریخته است. آشپزخانه باید تمییز شود، اتاق ها جارو شوند،کتابها که مثل همیشه همه جا پخش شده اند باید مرتب شوند . فکر اینجایش را نکرده بودم. با اینکه زود بیرون آمدم ماشینی پیدا نمی شود. نمی دانم شام فردا شب را چه کار کنم؟ ناهار چهارشنبه چه؟ فردا شب چه فیلمی ببینیم؟ چه قدر بی حوصله ام این روزها. به سایه و صدایش نمی خورد این همه اطلاعات داشته باشد. متوجه نمی شوم که می گوید هفتصد میلیون لیتر. واحدش را مطمئن نیستم. عددش را هم! دارد برای کناری ام که بین من و خودش نشسته توضیح می دهد که این حجم چقدر است. می گوید اگر سد بشکند تمام شهر را به ارتفاع هفت سانتی متر آب می گیرید. توضیحات جالبی از قول یک مهندس می دهد. از سه دریچه ی که در سد تعبیه شده، از لایه بتون ِ پلاستیکی که در وسط سد است. سدی که صحبتش را می کرد دقیقا روبروی دانشگاه ماست. مثل همه پروژه ها قرار بود زودتر از اینها تمام شود. در این دو سال، چندتایی غلتک همیشه داشتند رویش رژه می رفتند. هی خاک آوردند و غلتک ها کوبیدند. پنجره ی کلاس های جنوبی ِ دانشکده این تصویر را همیشه نشان می داد. برای فردا باید گزارشکار الکترونیک بنویسم. و تا یکشنبه باید کار یک ترم را برای آزمایشگاه ماشین 1 که انجام ندادم را به پایان برسانم. وقتی دارم عددهای الکترونیک را با هادی چک می کنم می گویم چرا نمی آید اینجا. هادی که هست بهتر پیش می رود. سجاد sms می دهد: من یک عقیده ام و عقیده هرگز نمی میرد. می نویسم عوض که می شود، هوم؟ نمی نویسم عوض که شد دیگر مهم نیست، که بمیرد، که بچه بزاید اصلا، ما را چه؟ مدارهای ماشین را طراحی می کنم. کند پیش می روم. به یک سوم ـش هم نمی رسد که هادی ساعت یک را اعلام می کند. شام نخورده ام هنوز. کمی نان و ماست. یک و نیم چراغ ها را هادی خاموش می کند. فردا صبح به نظرت به موقع به کلاس برسیم؟
2
خوب بیدار شدیم. چند دقیقه قبل به صدا در آمدن گوشی هامان که روی ده دقیقه به هفت، قبل از طلوع آفتاب، کوک شده بود. من که تا بخوابم از دو و نیم هم گذشته بود. آدم خودش که بیدار می شود سرحال است. اما دیرمان شد. تا از خانه بیرون بزنیم هشت شد. من به استاد رسیدم و با هم رفتیم توی کلاس. هادی به گمانم نرسیده باشد. عابد می گوید این هفته سوم است که با استاد می آیی. من کوچک ترین کلاس هستم. همه شان ترم هفت هشت شان است. و خوششان نمی آید استاد خیلی با من حرف می زند. فکرم مشغول کارهایی است که باید انجام بدهم. تصمیم گرفتیم برای شام ماکارانی درست کنیم. من که نمایشگاه هستم، هادی باید زحمتش را بکشد. کلاس یازده تمام می شود. دو ساعت فقط وقت دارم خرید کنم، اتاق را مرتب کنم و جارو بکشم و آشپزخانه را تمیز کنم. بعد کلاس هادی را ندیدم، خوشبختانه به اتوبوس رسیدم. در چهارراه خیابان ِ آیت را رد می کنم چون از مغازه ها و آدم های آن خوشم نمی آید. پیچیدم توی خیابان اصلی شهر. دنبال یکی می گشتم که سراغ قصابی ِ این حوالی را بگیرم. جلوی ساندویچی دانشجو آقای کوتاه قامتی کنار ستون بیرونی ایستاده بود. در جواب ِ این که نزدیک ترین قصابی این حوالی را نشانم می دهد؟ پرسید که آیا موتورسواری بلد هستم یا نه. فکر کردم که سوالم را متوجه نشده باشد. سوالم را این بار واضح تر و با تاکید روی کلمه ی قصابی پرسیدم. گفت که متوجه شده و اگر موتور سواری می دانم میخواهد موتورش را به من بدهد. دو قدم از ستون فاصله گرفت؛ بعد از پل، نرسیده به چهارراه. گفت که گوشت هایش خوب و تازه است. داماد قبلی مان است. نگو که من آدرس ش را دادم. نمی دانم چرا این ها را به من می گفت. وقتی گفت داماد قبلی مان قیافه اش گرفت. یک جوری قبلی مان را ادا کرد. به همراه یک جور آهی که خیلی پیدا نبود. انگار که می خواست هنوز دامادشان باشد، شاید هم میخواست که اصلا نباشد. نمی دانم. روانشناس ِ بخش نظرات گفته بود: خاطره درد دارد، افسوس بودن ِ خاطرات تلخ و حسرت ِ نبود ِ شیرین هایش. سیب زمینی، هویج، ماکارانی، سویا، آب انار، اینها را از همان مغازه ی همیشگی ِ پایین تر از کوچه ام می گیرم. خانه را سر و سامان می دهم. دوش که گرفتم یک ربع از یک گذشته بود. باید به غرهای خانم ر برای دیر آمدنم گوش بدهم. با اینکه دلیل هایی که می آوری برایش مهم نیست اما همیشه می پرسد چرا اینقدر دیر؟ حالا مگه چقدر دیر شده؛ همه اش یک ربع. ناهار نخورده ام. گزارشکار پای من بود. اگر می خوردم نمی رسیدم. جلسه ی آخر است و برای هفته ی بعد قرار امتحان را می گذاریم. فاصله ی دو کلاس را با هادی هماهنگ می کنم. می خواهم بعد از کلاسش منتظر بماند تا کیفم را ببرد خانه. می گویم ده و نیم دیگر می رسیم. کمی درباره ی مهمان مان اطلاعات می گیرد. دارم به این فکر می کنم این قدر فاصله ای که بین ما ایجاد شده چقدر صمیمیت مان را بیش تر کرده. شاید هم بعد دو سال این مقدارش طبیعی باشد. زمان در خلوت و سکوت نمایشگاه قفل شده بود. یکی از غرفه ی امرسان می آید، می خواهد اشانتیونی هدیه ی تبلیغاتی چیزی بهش بدهیم. پدر به آقا مجید نگاه می کند، آقا مجید به پدر. از او اصرار، از ما انکار. پدر کلافه می شود، عباس آقا یک کیف و لیوان را می دهد دستش. می گوید دو نفریم. پسره ی پررو. می فرستیمش که برود، بعدش رفیقش می آید. می گوید یکی هم به او بدهیم. پدر می گوید الان به همکارت دادیم دیگر. می گوید یکی هم به اون بدهیم. آقا مجید توضیح می دهد که تعداد محدود است و برای مشتری هامان اورده ایم. می گوید می فهمم اما باز آن جمله ی لعنتی را تکرار می کند. می گویم اگر می فهمی دیگر این حرفت چیست. باز هم می گوید.. شاید ده باری گفته باشد که یکی هم به او بدهیم. پدر یکی می دهد دستش می گوید به سلامت. میگویم این کیف دستی به چه کارش می آید؟ ساعت نه من و آقا مجید تنها می شویم، پدر و عباس آقا می روند که به شب ِ یلداشان برسند. می پرسد به تجارت، به کار پدر علاقه دارم یا نه. خوشم می آید، همیشه می آمده است. خوب صحبت می کند. می گوید مهم این است بتوانی کاری را انجام بدهی که دیگران نتوانند. یاد ِ چشم هایش ِ بزرگ علوی می افتم که یک جایش می گفت: هیچ وقت کاری را که دیگران می توانند برایت انجام دهند را خودت دنبال نکن. می گفت کارهای بزرگتری هست که از دست ما برمی آید. می گوید که اگر پدرت یک ماه هم نباشد کارها روی روال خودش پیش می رود. اما اگر انباردار یک ساعت نباشد ببین چقدر سخت تان می شود. ولی هر کس دیگری را می توانید جای انباردار بیاورید، بهش بگویید این ورودی، این خروجی. پدرت اما را نمی شود که. او اعتبار است. مجموعه با اسم او می چرخد. مجموعه ای ساخته که حالا روی روالش افتاده. می گوید کار پدرت مثل یک شطرنج باز است. او تصمیم می گیرد که چه کسی را وارد بازی کند، که را نگه دارد، و کدام را قربانی کند، به فلانی چقدر جنس بدهد. حواسش باید به رقیب هایش هم باشد. می گویم پدر الگوی اقتصادی فوق العاده ای است. او هم موافق است. سلیقه ادبیاتی اش را قبول ندارم. می گوید هرچه به دستش بیاید می خواند. اما معلوم است دستش پی چیز خاصی نرفته است. کتاب خواندنش برمی گردد به چند سال پیش. و اگر کتاب خواندن را ادامه می داد حتما از م.مودب پور بسیار خوشش می آمد. در فیلم هم مهم نیست که چه باشد. هم گادفادر می بیند هم افراطیها. تهران که باشد سینما می رود. موسیقی اش اما خیلی بهتر است. قدیم ها داریوش گوش می کرده. همین اش کلی می ارزد. احتمالا سیاوش، معین، ابی اینها را  می تواند زمزمه کند. اطلاعات عمومی اش و به ویژه در بخش تکنولوژی و فناوری روز خیلی گسترده است. آخرین یافته ها را همیشه دنبال می کند. لوازم خانگی هم که کار خودش است. وقتی در مورد برند ویرپول می گویم خیلی معروف نیست، می گوید اتفاقا، ویرپول را هم آمریکا تولید می کند، هم ایتالیایی اش هست. امریکایی اش دو مدل است: آنهایی که موتور کانادایی دارند، آنهایی که موتورشان برزیلی است. قیمت ایتالیایی ها یک میلیون تومانی ارزان تر هم است. اما یک چیزی را متوجه شده ام: روزنامه خوب می خواند. و سایت های خبری را دنبال می کند. اما به نظرم این کافی نیست. مثلا می داند دیوید فینچر کارگردان بزرگی است، می داند پروژه بعدی اش چیست. می داند جانی دپ داری چه فیلم هایی بازی می کند. زندگی نامه ی بازیگران و خوانندگان را می داند. می تواند برایت از زندگی خصوصی آل پاچینو بگوید، از خواننده شدن ابی، از پسر سیاوش که دارد جا پای پدرش می گذارد، که گفته اگر پدرم برگردد من خوانندگی را کنار می گذارم. اما نظر خودش چیزی نیست. این اطلاعات در بعضی چیزها خوب است. می خواهم بگویم هی می نشیند روزنامه و نقد میخواند. تلویزیون می بیند، اما چه نظر دادنی است وقتی سون و فایت کلوپ فینچر را ندیدی؟ وقتی جک گنجشکه را لمس نکرده ای؟
فایت کلوپ فیلم شب یلدایی نیست. اما گزینه ی بهتری هم نداشتیم. انتخاب کردن فیلم برای دیدن جمع، حتی جمع سه نفره، سخت ترین کار است. باید خیلی چیزها را در نظر گرفت. کیف سی دی را جلوی خودش باز می کنم و بعضی را که فکر می کنم خوب باشد کمی راجع به آن توضیح می دهم. دیوید فینچر و پیت باعث می شود باشگاه مشت زنی را ببینیم. نظر من بیشتر روی در بروژ بود. تا یک مشغول یلدا بودیم. هندوانه مان آنطور که باید قرمز نبود، اما شیرین بود. با برنامه ای که پدر برای فردامان چیده باید هفت بیدار بشویم. اولش می رویم گنبدکاووس گنبدِ قابوس وشمگیر را ببینیم.سپس می رویم زیارتِ امام زاده ای بالای کوهی آن ور آزادشهر. و آخرش می آییم همین آبشار خودمان. من چهار کلاس دارم و او باید چهار نمایشگاه باشد. بهتر است یلدا را تمام کنیم. من و هادی باید روی یک تشک بخوابیم. زیر یک پتو. چراغ ها را من خاموش می کنم.
خوابم نمی برد. امشب بلندترین شبی است که ندارمت. همان که حافظ گفت: صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم / تا به کی در غم تو ناله ی شبگیر کنم..
3
دو شب است که دارم چهار ساعت می خوابم. دلم جمعه می خواهد. کتری را روشن می کنم و ظرف های دیشب را می شورم. چای را دم می کنم. هادی نان را روی بخاری می گذارد. هشت به صاحاب خانه زنگ می زنم که پارکینگ را برایمان باز کند. خوب صمیمی شده ایم، توی راه همه ش داریم درباره ی هرچیزی حرف می زنیم. گنبد هم مثل بقیه شهرهای گلستان همه جایش چنار دارد. بهشهر فقط خیابان پاسداران و مهدیه اش چنار دارد. بنای گنبد قابوس که به دست قابوس بن وشمگیر چهارمین پادشاه آل زیار در 397 هـ.ق احداث شده 55 متر ارتفاع دارد و روی تپه ای قرار گرفته. روی برد توضیحات نوشته که:  نظرات گوناگونی در هدف ساخت این بنا داده شده که به احتمال زیاد هدف از ساخت چنین بنای باشکوه و بزرگی نمایش قدرت، هنر و ایجاد بنای یادبودی می باشد که یادآور شکوه و جلال دوره ی سلطنت بانی آن می باشد. اما سه نفرمان به این نتیجه رسیده ایم که پادشاه بنّا شهر را اجیر کرده یک چیزی بسازد برود بالا. یک در دارد و 37‏ متر دیوار به ضخامت دو متر که روی یک دایره به قطر 9.6 متر ساخته شده. بالای استوانه که از آجر پخته قرمز معمولی است  مخروطی به طول 18 متر قرار گرفته. نه پله ای که بشود از آن بالا شهر را دید زد، نه کاشی کاریِ خوشگلی دارد. تنها کتیبه ای به زبان عربی در ردیف بالایی و میانی بنا نوشته شده است که تضیح می دهد بنا به دست چه کسی و در چه زمانی ساخته شه است. در داخل برج نور کمی است. تا ارتفاع دو متری روی آجرها یادگاری نوشته اند. چهار دختری که یکی شان در بیرون از ما عکس انداخته بود یلند بلند اسم ها را می خوانند. جالب است که تاریخ خیلی از دست خط ها جدید است. مهر 89، آذر 89 حتی. و پر است از اسم های دو نفره. ظاهرا جای دنج ِ دیت های گنبد همین جاست. بعضی هاشان خیلی با نمک اند. برگشته نوشته به امید زندگی مشترک، الهام و حمید. یک قلب هم بین شان. بیرون محوطه هم دو نفره ها دارند پچ پچ می کنند. محیط خارجی برج60 متر است. دورش قدمی می زنیم، روی دیوارش نزدیک مخروط که 37متر ارتفاع دارد یکی با رنگ آبی محمد را نوشته. جای تعجب دارد در آن ارتفاع. شهر یک امام زاده هم دارد. یحیی بن زید که می رسد به امام سجاد. اما قبلش آقا مجید می خواهد میلش را چک کند. باید بگردیم کافی نت پیدا کنیم. توی خیابان ها که می گردیم درباره ی لباس های اینجا توضیح می دهم. هادی اصرار دارد که دخترها دیگر از از این لباس ها نمی پوشند. اما می پوشند. روی موتور نشستن زن ها هم جالب است. یک طرفه روی موتور می نشینند. با لباس محلی شان جور دیگر هم نمی شود. در بخش قبرستان ِ امام زاده دو نفر دارند قبر می کَنند. محوطه خلوت است. تصویر شلوغ و تاری از اولین باری که اینجا آمدم در ذهنم هست. اما از آن شلوغی در صبح سرد اول دی خبری نیست. نماز را در امام زاده ی بالای کوه می خوانیم. دو امام زاده در اینجا دفن هستند. یکی پسر امام صادق و دیگر پسرا امام حسن. هادی ساعت یک محاسبات دارد. می گویم نمی خواهی بپیچانی؟ آقا مجید می گوید چندبار غیبت کردی؟ خودش می گوید ما طول ترم بیشتر از پنج جلسه حضور نداشتیم. هادی گر مرد سفر شدی را می خواند و می گوید رفاقتی نمی رود. برای نهار هنوز تصمیمی نگرفته ام. مادر دیشی قیمه و فسنجان فرستاده. اما آقا مجید می گوید برویم رستوران. آخر کدام رستوران؟ فقط یک کاینار دارد. ناهار را همانجا می خوریم و می رویم سوی آبشار. ماشین را پای پله ها می گذاریم و راه می افتیم. تا خود آبشار را پله ساخته اند. هم خوب است، هم نیست. من بدون طبیعی ترش را دوست تر دارم. اما به فکر بقیه هم باید بود. آقا مجید ربع آخر مسیر نفس ش می گیرد. عادت ندارد. یادم نبود آب برداریم. درخت های جنگل برگی چندانی برایشان نمانده. همه شان زیر پامان فرش شده اند. آب آبشار هم انگار کمتر شده. دو ماه پاییز را نه بارانی نه برفی بارید. از راه پشتی می رویم بالای آبشار. نمای پایین ش قشنگ تر بود. دو و نیم به پایین سرازیر می شویم. کنار سد کمی می ایستیم و از آنجا نمای بالای دانشگاه را نشانش می دهم که با اضافه شدن ِ ساختمان خوارزمی و پرستاری به اندازه کافی بزرگ شده است. وقتی پایین می آییم مسیر برگشتن به نمایشگاه را نشانش می دهم. تا چهار یک ساعتی مانده، بیست دقیقه می خوابیم و بعدش می رویم کلاس.

Wednesday, December 8, 2010

 تعمیم یک رسم و دستور قدیمی هست که می گوید وقتی تو یک بار زنگ زدی، تا طرف مقابل زنگ نزد تو حق دوباره زنگ زدن را نداری. آن موقع ها که تلفن و همراه رسم نبود، و این قانون حول رفت و آمد بیش تر می گشت. چه آدم هایی نبودند که ما به این قاعده مسخره دیگر ندیدیم شان. قانون بی رحمی بود. در و همسایه، فامیل، دوست و برادر سرش نمی شد. ما هم کم و بیش پرورش یافته ی همان جمع هاییم. چیزهای دیگری هم هست. مثلا یکی دو هفته حوصله ی طرف را نداری و بعدش دیگر رویت نمی شود سراغش بروی. و او هم با یک قاعده و قانونی مخصوص خودش لابد منتظر توست. به همین سادگی همه چیز تمام می شود. اما کم کم با آدم هایی آشنا شدم که می ترسیدم به این راحتی از دستشان بدهم. باید یاد بگیری یک جاهایی خجالت را کنار بگذاری و جایی دیگر غرورت را. بعضی ها ارزشش را دارند. یاد ِ آن بخش ِ سرهرمس افتادم که گفته بود در یک رابطه گاهی باید پدر رابطه بشوی، گاهی مادر. برای تداوم چیزهایی باید گذشت.
مسعود دوباره این روزها تک می اندازد. دو سه ماهی ازش خبری نبود. بعد ِ آن بی اعتنایی های من باید هم از رو می رفت. سه ترم اول را با هم بودیم. هم اتاقی بودیم. بعدش انتقالی گرفت برای لاهیجان. پسر صاف و ساده ای بود. ته دلش هیچی نبود. بود برای اینکه حالایش را نمی دانم. اما کارهای غیرقابل تحملی می کرد. و بدتر از همه اینکه حرف نمی ماند توی دهانش. و این وقتی بدتر می شد که با همه ی خوابگاه سلام و احوال پرسی داشت. ترم دوم دیگر دستم آمده بود چطور با او بسازم. دیگر آن درگیری های لفظی ترم اول را نداشتیم. خیلی به هم پیچیدیم بودیم. او که عین خیالش هم نبود. من همیشه جوش می زدم. و همیشه من کوتاه می آمدم. می دانستم یک درگیری می تواند تا آخر سال اتاقی شش نفره را به جهنم تبدیل کند. با این همه تاکید می کنم می شد راحت دوستش داشت. البته در چارچوبی که به خودت آسیبی نرسد. هادی گفت که مسعود می خواهد مهمان بگیرد و برگردد. انتقالی گرفتن و مهمان گرفتن به این سادگی ها نیست. پدر مسعود شهید شده، برای همین هر وقت که بخواهد می رود و می آید. آن شب که هادی خبرش را به من داد، گفتم زنگی بزنم و حالی بپرسم که وقتی برگشت یک موقعی خجالتی چیزی نکشم. با این حال انتظار نداشتم به رویم بیاورد که چقدر بی وفایم و خبرش را نمی گیرم و حتی جوابش را هم نمی دادم. با این حال گفتم که حتما حوصله نداشتم. " هنوز آدم نشده ای تو؟" نشده ام ظاهرا. هنوز تند تند و با هیجان حرف می زد. خاطره تعریف کردنش هم تغییر نکرده بود. می توانم حس کنم هنوز هم موقع حرف زدن هایش مثل آن موقع ها دارد ورجه ورجه می کند. خوبی ِ اینکه بعد از چند ماه داشتم با او صحبت می کردم این بود که لازم نیست هی بین سکوت ها بپرسم که حالش خوب است یا نه و یا مثلا دیگر چه خبر را شش بار بپرسم. این ها در برخورد با من چیز عادی محسوب می شود. همه موقع حرف زدن با من مشکل پیدا می کنند. به طرز فجیعی به سکوت می رسیم. از آب و هوا پرسیدم، از درس هایش، از پاس کردن هایش، از صحت ِ خبر مهمان گرفتنش برای اینجا و اینکه چرا می خواهد بیاید. با پر حرفی های او همین ها بیست دقیقه ای شد. از سرش هم زیاد بود. سلام بچه های اینجا را رساندم و خداحافظی کردم.

Tuesday, December 7, 2010

دستها برای عکاسی سوژه ی محشری بود. با اینکه ایده اش زیرکانه از گفتگوی پایانی ِ داستانی از کتاب ِ دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد  ِ آناگاوالدا گرفته شده بود اما انتخاب کردنش برای موضوع ترم فقط از تو بر می آمد. حالا با خودم می گویم کاش آن چهارشنبه را کمی درباره اش حرف می زدیم. از دست های خودمان. حالا در ذهنم پر از پازل ِ دست ها ست. دست های راننده که بقیه کرایه ام را می دهد، دستی که از کاپشن کهنه ی سبز رنگی در می آید و بلیط های بی آر تی را جدا می کند. دست ِ کناری ام که با اینکه نشسته میله ی روبرویش را محکم گرفته. دست های شیرینِ در دستکش های یک بار مصرفِ فروشنده کنار سینما، دست دختر باجه ی بلیط فروشی سینما، دست های پنهان رهگذرانی که توی جیبشان است. دست های تو که عامه پسند را از دوباره از قفسه بیرون می کشد، دست های پسری که کلبه عمو تم را همینجوری از طبقه ی بالا پایین می آورد. دست های روی میز آدمهایی که ایستاده روزنامه می خوانند و چیزی می نوشند. دست های آدم هایی که جلوی دکه ها مکث می کنند، که مجله های جلوی دکه را ورق می زنند. دست پسری که وسط پیاده رو به همه کاغذی صورتی می دهد. دست های دخترکی در دست های مادرش. دست های یک نفر که دارند خداحافظ می گویند. دست های تو. بگرد، دور و برت پر از دست های منتظر است. ببین شان.
یک جورهایی می خواستم بگویم نشود مثل عکس های سیاه سفید دفعه ی قبلت، در حاشیه ی مشکی. روح باید داشته باشد. دست ها را در برخوردهاشان ثبت کن. و نشان بده که دارد از چه حرف می زند. چه می گویم من، تو این ها را خوب می دانی و نیازی به من نداری. شب بخیر.
پیوست یک: ایده ی دست ها متعلق به ز.ف است.
پیوست دو : پیوست یک پیگرد قانونی دارد!

Sunday, December 5, 2010

ریسک کردم و از تیر چراغ برق که به فاصله ی حدود یک متر از دیوار و درِ سبز ِ رنگ و رو رفته ی خانه ام قد علم کرده بود بالا رفتم. كليد را گم كرده بودم. سنگینی نگاه ِ سه جوانی که آن طرف در سابه ی نبش خیابان ایستاده بودند را از پشت ِ تیر هم ميشد حس کرد. با گشتن جیب ها و زیر رو کردن کیفم که در روزهای گذشته کلید را در آنها می گذاشتم چیزی عایدم نشد.  این پا و آن پا کردن جلوی هم نتوانست به یادم بیاورد که آخرین بار کلید را کجا گذاشته ام. فقط می دانستم حتما در ورودی را باز کردم. چون از وقتی قفلش خراب شده تا کلید رویش نباشد بسته نمی ماند. و مطمئن بودم که عادت دارم بعد چرخاندن کلید آن را برمی دارم و در طرف دیگر در می گذارم. دیگر هیچ. بخش هایی از حافظه ام که شامل کلید می شد کاملا پاک شده بود. خودم را به وضوخ به یاد می آوردم که صبح اسکناس پنجاه تومانی پاره پوره ای را سه بار تا کردم تا از سوراخ مربوط به اسکناس ِ صندوق ِ کهنه ی صدقه عبور کند. تا ماه اول صندوق را ندیده بودم. در کنار تابلو تکیه حضرت ابوالفضل باید دیده می شد. تا آن موقع صدقه هایم را توی پاگرد می گذاشتم. کنار ستون ِ آهنی موازی پله ی چهارم. اما یک شب پای پنجره صندوق را کشف کردم. روز بعدش کلی سکه و اسکناس ِ کنار گذاشته را تویش ریختم. صندوق های صدقات باید هر چند وقت یک بار رنگ بشوند. یک صندوق تمیز و براق مثل این ادم های اتو کشیده است که از طرف یک موسسه خیریه ی بزرگ که ماه به ماه می آیند سراغ ادم و یک چک تاریخ روز می گیرند. اين جور حس ها آدم را دست به جيب مي كند. تیر ِ سیمانی را سه پله بالا رفتم. پاهایم موازی لبه ی دیوار قرار گرفت. بعدش مثل پریدن از جوی آب، روی لبه ی دیوار بودم. پریدن توی حیاط درداور ترین بخش یادداشت است. دیدم اگر بخواهم از اویزان بشوم و پایین بیایم تمام لباسم ساییده میشود. پریدن تمیزترین راه بود. به موزاییک ِ حیاط که رسیدم اول در را باز کردم و کیف و خریدهایم را توی حیاط کشیدم. هنوز كمي امیدوار بودم که کلید را گم نکرده باشم. حوصله نداشتم اين وقت شب بروم در صاحابخانه را بزنم و با قيافه ي مظلومي بپرسم آيا كليد يدكي از درهاي ورودي خانه دارد يا نه. از پله ها که بالا رفتم دیدم کلید را که روی در جا گذاشته بودم. با این حال حافظه ام برنگشت. خزیدم توی گرمای خانه.

Thursday, December 2, 2010

 ترسهایی در من هست، در تضاد با هم. و در تضاد با من. ترس از تنهایی، و ترس از تنها شدن. گئورک مي گويد: من نیاز دارم به چیزی ارج بگذارم و به آن عشق بورزم و زنده گی خود را وقف آن کنم. من می گویم به کسی. به تـو. اما ما قرار گذاشته ایم که در مه زندگی نکنیم. خیال پردازانِ خوبی نیستیم. مصرانه چشم هامان را باز نگه می داریم. با همه ی اینها تو هم چنان مخاطب خاص ِ پنهان همین سطور هستی.

Saturday, November 27, 2010


1
مکثی کردم. توی همین سه چار ثانیه مطمئن شدم که من هیچ وقتِ هیچ وقت نمی خواستم شخص دیگری باشم. حتی در بدترین شرایطم. مربع کوچک ِ خیر در مقابل سوال ِ  دوست داشتی جای شخص ِ دیگری باشی؟ را سیاه می کنم. خانم ر گفت که این پرسشنامه مربوط به یکی از همکارانش هست که از او خواسته بین دانشجوهایش توزیع کند. از وسواس و تک تک چک کردن اینکه همه پرسشنامه را گرفته ایم یا نه، و از تاکید ِ دوباره بر اینکه پرسشنامه را یکی از همکاران تهیه کرده باعث می شود قصه اش را باور نکنم. مرا به شک می اندازد که همه چی زیر سر خودش است. حالا چه فرقی می کند؟ این پرسش های کوتاه و صریح آدم را به خودش می آورد. زیاد را برای سوال ِ چقدر حسرت می خوری؟ سیاه می کنم، اما در مقابل سوال ِ دوست داشتی به گذشته برگردی؟ خیر را ترجیح می دهم. هیچ گاه دوست نداشتم به گذشته برگردم. می دانم برگشتنم هیچ تاثیری نخواهد داشت. آینده را چطور می بینی؟ را سیاه علامت می زنم اما با تاکید سوال ِ چقدر به آینده امیدواری؟ را خیلی پر می کنم. در صفحه ی دوم مقابل سوال های مربوط به افسردگی بیش تر مکث می کنم. فکر که می کنم دلیل ِ کافی برای هیچ افسردگی ندارم. اما با احتیاط به اندازه ی معمول افسرده ام یا بیش تر از حد معمول گریه نمی کنم را سیاه می کنم. آخرش البته می نویسم که حد ِ معمول گریه کردن چقدر است؟ حد ِ معمول ِ این ها واقعا چقدر است؟

2
به نظرم، طالع بینی ها و تست های مثلا روانشناسی ِ همین مجله های درپیت حتی، حداقلش این خوبی را دارند که آدم به خودش باید فکر کند. باید خودش را بشناسد تا که بداند چقدر دارند چرندیات تحویلش می دهند و یا مثلا درست می گویند. گیریم که آدم یک دنده ای مثل من چیزهای بد و ناخوشایندی که از روی ستاره ها و سیاره ها درباره اش می گویند را به چپش هم نگیرد و بلند بلند و با عصبانیت حتی انکارشان کند، اما بعدش به طور ناخودآگاه مثل ِ قانونِ لنز نیروی درجهت خلاف ِ چیزی که خوانده یا شنیده در وجودش شکل می گیرد. البته آدمش نباید خودش را گول بزند. این آخری از همه چیز مهم تر است.

داستان کوتاه های همینگوی تابلو نقاشی اند. دو نفر روی میز بیرونی کافه ای نشسته اند. شایدم روی میز ِ گوشه ای داخل کافه. مردی و دختری مثلا. و مکالمه شان حول آب و هواست. یا اینکه با برندی آب قاطی می کنند یا نه. حرف های معمولیِ معمولی. اما حس می کنی یک چیزی دارد آهسته و آرام خراب می شود. یا اصلا یک چیزی خراب شده و یک ظاهر ساده مانده است از آن. تو آن را می فهمی. می دانی یکی دارد می رود. می دانی قطار که بیاید یکی می رود. یکی دارد می رود که دیگر هیچ وقت بر نمی گردد. می دانی که پیرمرد از آن پل پایین نخواهد آمد. در آن تصویر ساده درد را می فهمی. و این هنر نویسندگی همینگوی است.

Tuesday, November 23, 2010

یادداشت روزانه

تایپ کردن الکترونیک باید برای فردا صبح تمام می شد. قبول کردن ِ این پروژه بخاطر نمره اش نبود. درسی نیست که نیاز به این نمره های کمکی داشته باشد. یک جور رودربایسی شاید. - که آخرش کاری دستم می دهد.- تایپ کردن ِ فرمول های مهندسی بیش از یک صفحه کسل کننده است. و بعد از صفحه ی پنجم ششم دیگر عذاب اور می شود. به تایپیست های اینجا هم که نمی شود اعتماد کرد. آن بار که برای یک رسید ساده نیم ساعت حرص و جوش خوردم برایم کافی ست. از عصر که خانه آمده بودم نشسته بودم پای لپ تاپ که کار را تمام کنم. هشت بود که هادی زنگ زد، پرسید شام را چکار کرده ام؛ و بعد که فهمید کاری نکردم گفت که می آید و میرزا قاسمی می آورد. من گفتم که نان هم ندارم.  هادی امروز صبح از شهسوار آمد. تعطیلات ده روزه ی میانترم و عیدش را رفته بود ولایت خوش بگذراند. هر وقت از خانه شان می آید میرزاقاسمی می آورد. نصفش هم که همیشه سهم من است. طول روز فقط قبل کلاس آخری هم دیگر را دیده بودیم. و بعدش کلاس من زودتر تمام می شد. خودشان شام خورده بودند. من گفتم باید این کار را تمام کنم. آنها برای خودشان مشغول شدند. کاری به کارم نداشتند. هادی توی اتاق می چرخید و کتاب های روی زمین پخش شده ام را ورق می زد. لابلایش هم از شهر کتاب ِ شهسوار می گفت. و عابد داشت تمرین های الکترونیک را چک می کرد. بعد اینکه برای خودشان انار خوردند رفتند که قبل از خاموشی ِ خوابگاه برسند. تایپ کردن ِ من هم تقریبا دوازده بود که تمام شد.
سه شنبه روز ِ شلوغ و خسته کننده ای ست. اما آدم های سه شنبه را دوست دارم. آزمایشگاه الکترونیک خوش می گذرد. پروژه ای که دیشب تایپ کردم را تحویل دادم. هیج عکس العملی نشان نداد. کمی بهم برخورد. شاید هم فکر می کند چون نمره اش را می دهد وظیفه ام است. به هادی گفته بودم که شام را بیاید پیش من. اما گفت که خودش برای شام کاری می کند. شب با یک قابلمه پیدایش شد. آشپزیش خوب است. در مقابل من که بگذاری َش در حد یک سرآشپز می توان حسابش کرد. بس که خسته بود بعد شام چرت می زد. بعد همانجا روبرویم که نشسته بود دراز کشید. من داشتم زبانم را می خواندم. نیم ساعت خوابیدن ش حالا دو ساعتی شده. مثل سمیه که شب های امتحان را کف اتاق می خوابید که صبح ها زود بتواند بیدار شود در خودش مچاله شده که مثلا بعدش بیدار  شود درس بخواند. هر نیم ساعت هم من بهش می گویم هادی چیزی روی خودت بینداز سرما می خوری ها و او کم تر از دقیقه ای می نشیند و می گوید که دیگر نمی خواهد بخوابد. و دوباره می رود. بالاخره بلند می شود و می گوید خیلی می چسبه. جایش را پهن کرده و حالا گرفته خوابیده است. چراغ را که خاموش کردم دلم گرفت. صدای خر و پُف هادی تاریکی را دلگیرترم می کند. خوب شد که تو هستی.

Sunday, November 21, 2010

1
I’m just the pieces of the man I used to be
too many bitter tears are raining down on me
I’m far away from home
and I’ve been facing this alone
for much too long
I feel like no-one ever told the truth to me
about growing up and what a struggle it would be
in my tangled state of mind I’ve been looking back to find
where I went wrong..
Too much Love will kill you ; Queen. Listen. See.
and Katie Melua & Queen ; See
2
طاعون را یادم نمی آید کِی خواندم. شاید خیلی دور باشد که اسم شان را هیچ یادم نمی آید. اما پررنگ ترین تصویری که از آن همیشه در ذهنم هست –پررنگ تر از مبارزات ناامیدانه ی قهرمان ِدکتر داستان در لابلای مرگ حتی-  آن کارمند بازنشسته ی شهرداریست که به کمک دکتر می آید. آن بخش هایی که او می خواهد رمانی بنویسد که وقتی برای هیئت داوری بخواند بلند شوند، کلاهشان را بردارند و تعظیم ش کنند. همو که رمانش در صفحه ی اول، برای بهترین کلمات، بهترین توصیفات، برای بهترین ها درجا می زند. اسبی که آن جاده ی جنگلی می گذرد رنگ عوض می کند، گلهای حاشیه راه هم مرتب عوض می شوند. آن سواره هم. همان که یک شب می افتد می میرد بدون هیچ اتفاقی که افتاده باشد. منظورم چیزی است که خودش می خواست. کامو او را در حاشیه گذاشت و با کنار گذاشتن ـش آینه را مقابل مایی گرفت که داریم به آن شب تاریک نزدیک می شویم بی آنکه به صفحه ی دوم ِ چیزی رسیده باشیم.


* قفسه ی آثار دکتر سروش هم به طبقه ی دوم شهر کتاب اضافه شد. البته کتاب های آن قفسه را که باز می کنی با لحن مودبانه ای صفحه ی نخست ش نوشته که کتاب توسط ناشر باز بینی شده و اینها. یعنی اینکه چیزی که میخواهی از فیلترهایی رد شده. یعنی اینکه یک چیزهایی باید برود کنار آن همه چیزهایی که دارد خاک می خورد. یعنی اینکه اصلا دنبال چه می گردی؟ برو همان پی دی اف ات را بخوان برادر من!  

Thursday, November 18, 2010

ادامه ی آشفتگی ها؛

بالش زیر کمرم بود. و زل زده بودم به سقف. حالت فجیعانه ای داشتم. فقط صدای شعله ی بخاری می آمد. و گاهی هم صدای عبور موتوری چیزی. چه مدت می گذشت نمی دانم. اتاق از نور پنجره کمی روشن بود، معلوم بود ساعت هنوز پنج نشده. اما ناهاری که ساعت دو خورده بودم خاطره ای دور به نظر می رسید. حس کردم پاهایم عرق کرده اند. چیزی که پزشکم بعد آن همه آزمایش تیروئید و نوار قلب و هزار کار دیگر گفت یک حالت عصبی است. گفت که اضطراب نداشته باش. من اضطراب نداشتم. یعنی ندارم. یعنی اصلا نمی دانم که اضطراب چیست؟ یکی یک تعریف مشخص به ما نمی دهد که. به نظر من یک سرپوش است برای بی جوابی آزمایش ها و علوم پزشکی. حالا نوبت دستانم بود. تمام کارهایی که در آخر هفته و امروز می خواستم انجام دهم کلافه ام می کرد. اتاق کم کم داشت به یک سیاه چال ِ تاریک باصدای دردناک سوختن بخاری تبدیل می شد. شبیه زندانی نمور در زیر یک سابوی نامنظم که با عبور یک ماشین، موتور حتی، به لرزه در می آمد گاهی. بلوزم را درآوردم. بلند شدم. بخاری را خاموش کردم. پنجره را باز کردم. پنجره ی همین اتاق را. بعدش پنجره های هال، در آن اتاق همیشه بسته، پنجره ی آنجا و در هال را. قفلش را که چرخاندنم یادم آمد حداقل سی ُشش ساعت است که از این خانه بیرون نرفته ام. آخرین بارش هم برای کبریت خریدن بود. چراغ هال را که همیشه روشن است را خاموش کردم. نشستم پشت سایه میز. چراغ مطالعه را روشن کردم. و همه چیز روی میز رو به پایین هل دادم. بعد از اینجا نمی دانم چه میخواهد بشود. اما تا همینجایش هم خوب پیش آمدم.

Friday, November 12, 2010

هفته ي گل و بلبل

خانه زندگی ام با سوختن یخچال آشفته تر شد. صبح سردی بود. اولین بار بود این موقع صبح بیرون می زدم. تا خانه ام دو ساعتی راه داشتم. در کوچه جز سایه ی چند مرد جلوی نانوایی چیزی نبود. موقع ماشین عوض کردنهایم خیلی معطل شدم و وقت اضافه ای که درنظر گرفته بودم فرصت دوش گرفتن را نمی داد. خستگی عروسی دیشب هنوز زیر پوستم مور مور می کرد. حوصله عروسی ندارم. مادر کلی پای تلفن حرف زد که آخر هفته را بخاطر عروسی برگردم. می گوید زشت است که عروسی دخترعمه ات نباشی. به علی گفتم من وسایلم را خانه می گذارم و قبل کلاس خودم را می رسانم. تا هشت که کلاس داشتم نیم ساعتی مانده هنوز. آفتاب تازه داشت روی خوش نشان می داد. در خانه مستقیم سراغ یخچال رفتم. که انار و فسنجون را که مادر داده بود توی یخچال بگذارم. در را که باز کردم یک توده باد گرم و متعفنی خورد توی صورتم. یخچال را از برق کشیدم و همه چیز را توی ظرفشویی ریختم. پنجره را باز کردم و هر چه که فاسد شده بود را با خود تا دم در بردم. ربع ساعتی دیر به کلاس رسیدم.‏ عصر کارم ِ شد تمیز کردن یخچال و آشپزخانه. باید دنبال خدماتش می گشتم. اینجا نمایندگی نداشت. گشتم شماره ای چیزی از یک یخچالساز پیدا کنم. شماره را پدر زودتر برایم پیدا کرد. گفت اگر با ده بیست تومان راه میفتد که هیچ، وگرنه بگذارش همانجا باشد که برگشتش می دهیم. یک روز طول کشید تا آقای ز بیاید. خودش از صدای پای تلفنش دوست داشتنی تر بود. بعدا فهمیدم که در همایشی که دو سال پیش در سالن هشت بهشت برگزار کردیم او هم دعوت بود. یخچال را به کارگاهش برد.‏ روز بعد جوابش این بود: " کمپرسور موتورش ضعیف شده. گاز را نمی تواند بچرخاند." و از این اصطلاحات. یک ماه هم برایم کار نکرد. به پدر گفتم من مثلا پسرتان هستمها. به من که نباید بیندازید. قرار شد رانندمان که بار شهرهای این سمت را می آورَد یخچالی دیگر برایم بیاورد. علاوه بر از دست رفتنِ مرغ، غذاها و نانهای فریز شده و لبنیاتم حالا مجبورم خریدهایم را روزانه انجام دهم. و همه هم یکی دو عدد و دویست سیصد گرم. و هر عصر صف نانوایی. برای یک قرص نان. تمام هفته را فسنجان خوردم که خراب نشود. غذاهای رزو شده دانشگاه را حذف کردم. پلو می پختم و فسنجان رویش می ریختم. نهار فسنجان.‏ شام فسنجان.‏ کلا هفته ی کسل کننده ای بود. هادی هم خیلی اینورها پیدایش نشد که کمی کمکمان کند. گفت آنها فسنجان شان را ترش می خورند. عجب.

Wednesday, November 10, 2010

چوب اره کردن هاینس با برادرش؛ ار سام ثینگ لایک دت.


1
کلاسم تشکیل نشده بود. داشتم نیم ساعت چرت بعدازظهری ام را می زدم.. هوس چای کردم. تصمیم گرفتم کتری را روی گاز بگذارم که وقتی بیدار می شوم آماده شده باشد. بلند شدم، کتری شیردار لعابی سرمه ای را که قاطی ظرف های دیشبی خیلی تمیز به نظر نمی آمد را برداشتم. آب گرم را باز کردم، کمی مایع رویش ریختم و خوب آن را شستم. داخل ش را هم تمیز کردم. رسوبات سفید ریز و درشت همه جای ظرفشویی را گرفته بود. سه بار دیگر آب کشیدمش که بوی لیموی مایع ظرفشویی را ندهد. آب سرد را باز کردم تا نزدیکی دسته تویش آب ریختم و آن را روی گاز گذاشتم. دستم را خشک کردم. غلت که زدم یادم نمی آمد که زیرش را روشن کرده ام یا نه. رفتم دیدم کتری همانطور که صبح گذاشته بودم به همان کثافتی شب قبل روی کابینت افتاده. کلن این روزها، این جوری است.
2
تنهایی مرز واقعیت و خیال را می شکند. خواب هایت تا نیمه ی واقعیت پیش می آیند. و واقعیت کرانه ی خوابهایت را فتح می کند. نمی دانی چه چیز را واقعا گفته ای، کدام را واقعا دیده ای، و چه کاری را واقعا انجام داده ای. در مورد خاطره های این روزهایم تردید دارم. باور نمی کنم که بعضی شان اتفاق افتاده باشند/ که بعضی شان اتفاق نیفتاده باشند. جمله هایی که می خواهم بگویم را فکر می کنم گفته ام. کارهایی را که انجام نداده ام را فکر می کنم انجام داده ام. باید دنبال نشانه ها باشم. باید حواسم به بوی کبریت و لیموی لای انگشتام باشد....به سنت باکس گوشیم، به تقویمِ روی دیوار، به دفترچه ام.. تنهایی مرزها را بر می دارد. شک می کنی. به خودت، به خاطره هایت، به زندگی ات. تو را از خودت دور می کند. سرگردان ـت می کند. سرگردانی گوشه نشینت. بعدش دیگر کاری از دستت بر نمی آید. و در تنهایی غرق می شوی. تنهایی وحشتناک است. ولی به تو می گویم: هر چیزی که ممکن باشد مرا دوباره به این تنهایی بازگرداند بیشتر می ترسانَدم.
3
شاید هم به خاطر تنهایی نباشد. نمی دانم. به هر حال من خوب پیش نمی روم.

1
آینه ها دروغ می گویند، تغییرات دراز مدت را پنهان می کنند. فقط به درد این می خورند که صبح ها شلختگی موهایت را مرتب کنی، گوشه ی چشمت را پاک کنی و از این کارها. نبايد به شان اعتماد كرد. باید در بازه های زمانی منظم، نامنظم حتی، آدم از خودش عکسی داشته باشد؛ یک روز از توی کمد درش بیاورد و بگذارد کنار آینه، يك چشم ش به اين باشد، ‌يكي به اين. آن موقع معلوم بشود که چقدر پدرش در آمده. بعدش نمی دانم چکار می تواند بکند، ولی فهمیدن اینکه آنقدر ها هم بهش خوش نمی گذرد فکر می کنم لازم باشد.

2
وقتی جلوی " متولد: " فرمها، 69 را می نویسم هنوز فکر می کنم همان پسرک 16 – 17 ساله ام که می خواست زودتر هیجده سالش تمام شود، آدم بزرگ بشود برای خودش. که گواهینامه بگیرد مثلا. هنوزم بعد پشت نویسی چک ها منتظرم متصدی آن طرف بگوید مبلغ چک را نمی تواند به من بدهد، که من باید به پدر زنگ بزنم. شاید دو سال خیلی به نظر نرسد، ولی... نميدانم چه. شايد مي خواستم بگويم عكسهاي آن روزهايم با تصوير حالاي آينه ام خيلي تفاوت دارد. تفاوتي كه بيشتر از دو سه تا تقويم خاك خورده به چشم مي آيد.

Saturday, November 6, 2010


"آدم ها را از يكجايي به بعد بايد تحمل كرد." از دهنم در رفت و‎ ‎این را آن شب كه تا صبح با هادي بيدار بودیم بهش گفتم. نبايد مي گفتم. آدم ها طاقتش را ندارند. حق هم دارند شايد. انتظار دارند كه تحمل نشوند. دوست داشته شدن، لذت بخش بودن ِ‌ بودنشان را مي خواهند. آسمون صاف بود. ماه هم كامل. هنوز اذان نزده بود. من از پنجره آشپزخونه رفتم رو بوم صابخونه. هادي گفت رو لبه اون ايرانيتهاي پوكيده راه نرو خطرناکه. ديدمش داشت وضو مي گرفت. درخت گردو و با ستاره ها خيلي ناز شده بود. من اما آدمش نیستم. تابلوام كه دارم تحمل مي كنم. بيچاره هادی. اومد روبروم نشست. گفت منو هم داری تحمل میکنی؟ یه جور گفت که دلم سوخت. نبايد با بهترين تنها رفيقم اينقدر رك مي بودم. زل زدم تو چشماش. ازآن قيافه هاي مظلومي كه فقط واسه بابام مي گيرم گرفتم و بهش گفتم نگران نباش رفیق. تو واسه من فرق داري. دروغ نگفتم. واقعن فرق داره. ولي اونم آدمه. اون شب دوست داشتم باشه. دوست داشتم آفتاب نزنه اصلا.

Thursday, October 21, 2010

تنها نبــودم حتی یک دقیقه؛ با تنهایی که بهترین رفیقه

هر روز در چهارراه کوچکی خارج از سه ایستگاه اصلی اتوبوس های دانشگاه پیاده می شوم. ایستگاهی مخصوص به خودم، بین خوابگاه و چهارراه اصلی. تنهایی من از همانجا شروع می شود. از روی پل ِ کوچک همراه من می آید و وقتی که کلید را می چرخانم و قفل را باز می کنم به اندازه ای رسیده که خودش می تواند راه بیاید. باز کردن دری که قفل است، دری که می دانی – مطمئنی– که آن ورش کسی نیست خوراک ِ تنهایی های من است. در را پشت سرم دوباره قفل می کنم. یعنی کسی هم در خیابان نیست که بخواهد، که بتواند، که.. . تنهایی بزرگ و بزرگ و برزگ تر می شود. راه پله را بالا می آیم. او هم کفشش را در می آورد و می گذاردشان کنار دمپایی و کفشهای من. بعدش یک در قفل شده ی دیگر. این را قفل نمی کنم. لباسم را که در می آورم تنهایی روی تنها راحتی اتاقم، کنار جالباسی لم می دهد. با انگشتانش بازی می کند. من کتری را روشن می کنم. تنهایی بلند می شود که من بنشینم. خودش می رود کنار تلویزیون می ایستد. من کانال ها را بالا و پایین می کنم اما حواسم به تنهایی است که با تعجب به من نگاه می کند. تلویزیون را رها می کنم، در کتابخانه می بینم تمام کتاب های مرا هم خط خطی کرده است. برای ونگوگ سبیل گذاشته و عینک چخوف را پررنگ کرده. وقتی دارم به اندازه ی یک نفر توی قوری چای می ریزم ناراحت می شود. بغضش را توی جاظرفی که هر چیزش یک دانه است پنهان می کند. در کابینت را باز می کنم و ادامه ی ظرف های جاظرفی را نشانش می دهم و می روم دوش می گیرم. وقتی می آیم که بخوابم می بینم توی تشکم خوابیده. بیدارش نمی کنم. یعنی دلم نمی آید. کنارش دراز می کشم و با هم می خوابیم.

Tuesday, October 19, 2010

امير سر آشپز

آشپزی کاربرد ریاضیات است، از سوا کردن مواد اولیه گرفته تا زمان بندی استفاده ازشان و تا نمک، فلفل و ادویه هایی که باید یه مقدار لازم و به موقع افزودشان. من مهندس تئوریَم با تجربه ی تنها سه چار واحدِ آزمایشگاهی. و ریاضی برایم فقط روی کاغذ به جواب می رسد. فکر می کردم آشپزی خیلی کاری نداشته باشد. ولی آشپزی موفقیت جزئیات است. کلیات در آشپزی مزه را خوب نمی کنند. ظاهر را هم نمی سازند حتی. با همه ی اینها یک چیزی هست. چیزی که باعث می شود کودکی دردی که خودش به خودش می رساند را تحمل کند، از  زمین خوردنش در تنهایی گریه نکند، و از چشم نداشتن های راحتی های اتاق ننالد.. یک چیزی شبیه همان ها هست که خوردن سالاد الویه ای که طعم مرغ سوخته می دهد، یا میرزا قاسمی که ظاهرش - و کمی هم باطنش- شبیه میرزا قاسمی ها نیست را حتی لذت بخش می کند. نمی دانم اسمش را چه بگذارم اما همه اش اجبار نیست.

Monday, October 18, 2010

برای سخاوت پروردگار

آنا آخماتووا ِ روس در دفتر فوج پرندگان سفید* می نويسد:
" پنداشتیم تهی دست و بی چیزیم،
اما زمانی که آغاز شد از دست دادن همه چیزی،
هر روز برایمان خاطره شد،
آنگاه شعر سرودیم
برای همه ی آنچه داشتیم،
برای سخاوت پروردگار. "
آخر هفته گذشته که به علت تعمیرات داخلی خانه مان – خانه ی پدریَم – موقتا به خانه ی جدید نقل مکان می کردیم چیزی شبیه همین شعر بود. کلی خاطره ی فراموش شده در گوشه كنار خانه مان زنده شد.
* خاطره اي در درونم است ترجمه ي احمد پوري.

Thursday, October 14, 2010

/

من تنها نيستم.
پروانه ها
هر شب به خانه ام مي آيند.

Tuesday, October 12, 2010

مثل برگی در باد که می رود به ناکجا آباد.

مادر و پسرش که ابتدای پل پیاده شدند تنها شدیم. سکوت تاکسی برایم از جاهای دیگر دردناک تر است. من سکوت را معمولا با فاصله پر می کنم. اما توی تاکسی بیشترین فاصله ای که می توانی داشته باشی یک متر است. تنهاییَم با نور ِ تیرهای چراغ بلوار دانش، مثل موج سینوسی روی جای خالی کنارم پررنگ می شود و رنگ می بازد.. در این وقت شب هیچ چیزی سکوت ِ منظم و کسل کننده ی تاکسی توی خیابان را نمی شکند..
... دارم فکر می کنم زندگی شبیه یکی از همین مسیرهای تاکسیْ خور است و ما چیزی شبیه همین راننده تاکسی. یا باید در مسیر بود و فرصت ها را که مانند مسافران در مسیر پراکنده اند سوار کرد. و یا در ایستگاه منتظرشان مانْد. نمی شود یک جایی وسط مسیر ایستاد و منتظر ماند که همه ی جاهای خالی پر شود. احتمالِ آمدن مسافر در هیچ قانون احتمالی جا نمی شود. آدم ها غیر قابل پیش بینی ترین اند. باید جاری بود.. انتظار مسافران را کلافه می کند. پیاده می شوند و سوار دیگری می شوند. باید شجاع بود، ریسک کرد و حرکت کرد. و البته خوش شانس بود. و یا حوصله کرد و توی ایستگاه انتظار کشید. با حداقل نیاز به خوشبختی. در ایستگاه که باشی مسیرت مشخص است؛ از آیت به شهدا، از شهدا به آیت. اما در حرکت که باشی، مسیر را مسافران انتخاب می کنند. فرصت هایی که زودتر انتخاب می کنیمشان. به خاطر یک مسافر نباید بی راهه رفت..
این ها را اگر به راننده می گفتم حتما خوشش می آمد. اما من هیچ وقت شروع کننده ی یک گفتگوی حتی ساده نتوانسته ام باشم. من چهارراه بعدی پیاده می شوم. از توی آینه می پرسد: آیت؟ می گویم  نه ، و توضیح می دهم که چهارراه کوچکی که قبل از آن هست. هنوز شک دارم که متوجه شده باشد کدام چهارراه. توضیحاتم را با گفتن نبش کشاورز کامل می کنم.. می رود و من بقیه نظریه ام را از تابلوی عبور عابر پیاده آویزان می کنم.

Sunday, October 10, 2010

Me & Mr Morfi

هر بار که از مقابل ساختمان علوم انسانی که نزدیک ترین به دروازه ی دانشگاه است می گذرم و به سمت چیزی شبیه ایستگاه اتوبوس می روم، هر لحظه آماده ام که اتوبوس حرکت کند. اتوبوس حتما حرکت خواهد کرد. من این را خوب می دانم. دیگر عادت کرده ام. بعد آن چند باری که چند ده متر آخر را دویدم و اتوبوس برایم نگه نداشت، دیگر تلاشی هم برای رسیدن نمی کنم. نرسیدن قسمت من است؛ فرقی هم نمی کند من اولین نفر از کلاس بیرون بیایم یا آخرین، مقابل تابلو اعلانات مکث کنم یا بی اعتنا از کنارش بگذرم، مسیری که به سلف هم می رسد را انتخاب کنم یا راه دورتری که از کنار بوفه می گذرد را بپیمایم، آهسته یا تند گام برداشتنم هم حتی تاثیری نمی گذارد. همه و همه آخرش می رسد به نرسیدن من.. سه اتوبوس دانشگاه من برنامه ی زمانی خاصی برای حرکت هاشان ندارند. هر کدام که بیاید دیگری راه میفتد. یک جورهایی می خواهند همیشه یکی شان اینجا باشد، یکی شان در ایستگاهِ چهارراه و دیگری در مسیر دانشگاه به چهارراه. سخت نمی گیرم؛ این هم مثل همه ی آن چیزهایی که جوری نیستند که قرار هست باشند. عادت کرده ام همیشه چند دقیقه ای منتظر ِ اتوبوس بعدی بایستم. و لابلای همین دقایق انتظار به آقای مورفی فکر کنم. به اینکه اگر به انتشارات سر نمی زدم، اگر از آن مسیر می آمدم، اگر سریع تر می آمدم، اگر.. اگر.. و اگر.. . یکی از همه ی این اگرها کافی ست که من از پس نون نرسیدن بر بیایم.. که هیچ وقت بر نیامده ام. و همیشه در کوفتگیِ نرسیدن، زیر ذل آفتاب، در نم نم باران، لابلای سوزش باد آنقدر می ایستم و با احتمالات مهندسی ام رسیدن را به بازی می گیرم که اتوبوس می آید و مرا می برد. تا آقای مورفی مجبور شود یکی دیگر را پیدا کند برای اثبات قانون های خودش.
من دوست دارم فکر کنم که همه ی اینها یک اتفاق است. نرسیدن من یک اتفاقِ است. یک اتفاق ِ منظم ِ چند ساله.

Wednesday, October 6, 2010

The Noise

صداها واقعی ترین چیزها در خانه ی من هستند. پررنگ ترین ها و نزدیک ترین ها. درِ خانه ی همسایه ی آنور خیابان که بسته می شود انگار یکی وارد خانه ی من می شود. یا شاید هم یکی دارد بیرون می رود. موتور ها انگار دارند از توی هال خانه ی من توی خیابان کشاورز می پیچند. صدای ترمز ماشین ها روی کاشی آشپزخانه ام حس می شود. صداها واقعی ترین چیزهای این خانه هستند. صدای منظم جاروی رفتگر محل که هنوز ندیده امش انگار پشت راحتی من کشیده می شود. اگر صدای موسیقی را ببندم صداها خفه ام می کنند. صداها مشکل ترین چیز خانه ی من هستند. هنوز راه حل مناسبی برایش پیدا نکرده ام. ساعت خوابم را دارم با ساعت شلوغی محله تنظیم می کنم. من وقتی خوابیده ام مرده ام. اما اینجا، از تنهایی، از ترس شاید، زود بیدار می شوم. هنوز به صداهایی حساسیت دارم. به صدای در مثلا. باید تحمل کنم. و امیدوار باشم وقتی که هوا سردتر شود، مردم آغوش درون خانه را برای هر چیزی رها نکنند و هی  آن درهای کذاییشان را به هم نزنند. که من هی فکر نکنم یکی دارد می آید ،یا یکی دارد می رود. هوا که سردتر بشود موتورها کم تر می شوند و آنهایی که مقاومت می کنند مثل حالا نمی توانند گازشان را تخت کنند. هوا که سردتر بشود و فرض بارانی بودن هوا را هم بپذیریم ماشین ها آرام تر می رانند و لازم نیست هی به صدای ترمز زدنشان از سر پل تا سر خیابان شرقی ساختمانم گوش بسپارم. هوا که سردتر شود پنجره های خانه ام بسته می شود و آن وقت شاید مشکل ترین چیز خانه ام صداها نباشند. به این زودی ها نباید صدای موسیقی را ببندم..

Monday, October 4, 2010

.

یادم باشد کلید را بردارم.
در این خانه،
کسی منتظرم نیست.

Friday, October 1, 2010

هر جا چراغی روشنه از ترس تنها بودنه

فکر می کردم بیشتر از اینها طاقت بیاورم. از پشت پنجره که رفتن بابا مامان را دیدم، وقتی دیدم سر و ته کردند و از همان راهی که آمده بودیم بدون من رفتند، راستش را بخواهید از تنهایی این ور پنجره که من ایستاده بودم ترسیدم. دلم میخواست داد بزنم که بی خیال، غلط کردم، من طاقتش را ندارم. اما جدای از اینکه آنها رفته بودند و در آن ساعت هم، جز پیرمرد و پیرزن روبروی خانه ام – هه خانه ام؛ باید به این واژه عادت کنم- که توی دروازه ی ورودی خانه شان نشسته بودند، کسی نبود که صدایم را بشوند و آنها را بازگرداند، تصمیم گرفته بودم که تنهایی از پسِ خودم بربیایم. و این فریاد زدن و کم آوردن مرا از خودم دور می کرد. پنجره را نیمه باز رها کردم که مثلا باد بیاید و رفتم در اتاقی که قرار بود همه چیزم باشد. خانه ام برای من بزرگ است. (دارد از این میم مالکیت خوشم می آید.) یک اتاق را، همان که رفتن بابا مامان را از پنجره اش دیدم، شاید دلیل اصلی اش همین بوده، از نقشه ی خانه برداشتم. حالا مانده یک هال، یک آشپزخانه و این اتاق خودم. از این پس تمام اتفاقات این خانه در این اتاق خواهد افتاد. تشکم را از ظهر وسط اتاق انداخته بودم، درست همانجا که اگر بخواهند در اتاقم پنکه سقفی نصب کنند بالای تشک قرار می گیرد. اتاق من پنکه ندارد. خانه ی من اصلا پنکه ندارد. و امروز گرم ترین روز زندگی ام بود، حالا اما کمی باد می آید. (یک لحظه در می زنند...( صاحاب خانه ام بود – هه، به این واژه هم باید عادت کنم.- اول بار که دیده بودمش، حرف که زده بودیم؛ شبیه این صاحاب خانه ی سریال قهوه ی تلخ بود. هنوز هم کمی هست، قد و قامتش که بی شباهت نیست، ولی خب ایشون روی اعصاب نیست. مدیر دبیرستان بود. یعنی حالا بازنشسته است. و دانستن این موضوع، این رفتارها برایم کمی حتی شیرین است. برگردیم به اتاق، کتابهایم از دم در شروع می شوند و تا تشکم می رسند. از سرخ و سیاه استاندل گرفته تا بی سرنوشت کرتیس. از تمام خرت و پرت های این وسط بگذریم آن سر اتاق – " آن سر" از دید ناظر دم در – تلویزیون هست و دستگاه پخش دی وی دی و فیلمهای ولو شده ام. تنها لطفی که در حقشان کردم این بود  آنهایی را که دیدم از آنهایی که ندیده ام جدا کنم. وسط اتاق، روی همان تشک زیر جای پنکه امیر نشسته است. با لپ تاپش. تنهایی است دیگر – نشسته ام و دارم از تنهایی می نویسم، از ترس تنهایی شاید. و رضا یزدانی گوش می دهم. ساعت 25 شبش را که تازه ریلیز شده. دانلودش کردم. فرصت نداشتم بروم پیدایش کنم و بخرمش. ولی همان موقع که دانلود را شروع کردم به خواننده قول دادم که حتی مزخرف هم اگر خوانده باشد، چون دارم دانلودش می کنم حتما خواهم خریدش. و يك چيزي هم كه هست، كسي كه " زندگي نامه‌" رو داره، به احترامش، هرچي كه مي خونه رو بايد خريد.
 کمی سرگرم شدم. بهتر است کمی به خانه ام برسم.