Thursday, October 21, 2010

تنها نبــودم حتی یک دقیقه؛ با تنهایی که بهترین رفیقه

هر روز در چهارراه کوچکی خارج از سه ایستگاه اصلی اتوبوس های دانشگاه پیاده می شوم. ایستگاهی مخصوص به خودم، بین خوابگاه و چهارراه اصلی. تنهایی من از همانجا شروع می شود. از روی پل ِ کوچک همراه من می آید و وقتی که کلید را می چرخانم و قفل را باز می کنم به اندازه ای رسیده که خودش می تواند راه بیاید. باز کردن دری که قفل است، دری که می دانی – مطمئنی– که آن ورش کسی نیست خوراک ِ تنهایی های من است. در را پشت سرم دوباره قفل می کنم. یعنی کسی هم در خیابان نیست که بخواهد، که بتواند، که.. . تنهایی بزرگ و بزرگ و برزگ تر می شود. راه پله را بالا می آیم. او هم کفشش را در می آورد و می گذاردشان کنار دمپایی و کفشهای من. بعدش یک در قفل شده ی دیگر. این را قفل نمی کنم. لباسم را که در می آورم تنهایی روی تنها راحتی اتاقم، کنار جالباسی لم می دهد. با انگشتانش بازی می کند. من کتری را روشن می کنم. تنهایی بلند می شود که من بنشینم. خودش می رود کنار تلویزیون می ایستد. من کانال ها را بالا و پایین می کنم اما حواسم به تنهایی است که با تعجب به من نگاه می کند. تلویزیون را رها می کنم، در کتابخانه می بینم تمام کتاب های مرا هم خط خطی کرده است. برای ونگوگ سبیل گذاشته و عینک چخوف را پررنگ کرده. وقتی دارم به اندازه ی یک نفر توی قوری چای می ریزم ناراحت می شود. بغضش را توی جاظرفی که هر چیزش یک دانه است پنهان می کند. در کابینت را باز می کنم و ادامه ی ظرف های جاظرفی را نشانش می دهم و می روم دوش می گیرم. وقتی می آیم که بخوابم می بینم توی تشکم خوابیده. بیدارش نمی کنم. یعنی دلم نمی آید. کنارش دراز می کشم و با هم می خوابیم.

Tuesday, October 19, 2010

امير سر آشپز

آشپزی کاربرد ریاضیات است، از سوا کردن مواد اولیه گرفته تا زمان بندی استفاده ازشان و تا نمک، فلفل و ادویه هایی که باید یه مقدار لازم و به موقع افزودشان. من مهندس تئوریَم با تجربه ی تنها سه چار واحدِ آزمایشگاهی. و ریاضی برایم فقط روی کاغذ به جواب می رسد. فکر می کردم آشپزی خیلی کاری نداشته باشد. ولی آشپزی موفقیت جزئیات است. کلیات در آشپزی مزه را خوب نمی کنند. ظاهر را هم نمی سازند حتی. با همه ی اینها یک چیزی هست. چیزی که باعث می شود کودکی دردی که خودش به خودش می رساند را تحمل کند، از  زمین خوردنش در تنهایی گریه نکند، و از چشم نداشتن های راحتی های اتاق ننالد.. یک چیزی شبیه همان ها هست که خوردن سالاد الویه ای که طعم مرغ سوخته می دهد، یا میرزا قاسمی که ظاهرش - و کمی هم باطنش- شبیه میرزا قاسمی ها نیست را حتی لذت بخش می کند. نمی دانم اسمش را چه بگذارم اما همه اش اجبار نیست.

Monday, October 18, 2010

برای سخاوت پروردگار

آنا آخماتووا ِ روس در دفتر فوج پرندگان سفید* می نويسد:
" پنداشتیم تهی دست و بی چیزیم،
اما زمانی که آغاز شد از دست دادن همه چیزی،
هر روز برایمان خاطره شد،
آنگاه شعر سرودیم
برای همه ی آنچه داشتیم،
برای سخاوت پروردگار. "
آخر هفته گذشته که به علت تعمیرات داخلی خانه مان – خانه ی پدریَم – موقتا به خانه ی جدید نقل مکان می کردیم چیزی شبیه همین شعر بود. کلی خاطره ی فراموش شده در گوشه كنار خانه مان زنده شد.
* خاطره اي در درونم است ترجمه ي احمد پوري.

Thursday, October 14, 2010

/

من تنها نيستم.
پروانه ها
هر شب به خانه ام مي آيند.

Tuesday, October 12, 2010

مثل برگی در باد که می رود به ناکجا آباد.

مادر و پسرش که ابتدای پل پیاده شدند تنها شدیم. سکوت تاکسی برایم از جاهای دیگر دردناک تر است. من سکوت را معمولا با فاصله پر می کنم. اما توی تاکسی بیشترین فاصله ای که می توانی داشته باشی یک متر است. تنهاییَم با نور ِ تیرهای چراغ بلوار دانش، مثل موج سینوسی روی جای خالی کنارم پررنگ می شود و رنگ می بازد.. در این وقت شب هیچ چیزی سکوت ِ منظم و کسل کننده ی تاکسی توی خیابان را نمی شکند..
... دارم فکر می کنم زندگی شبیه یکی از همین مسیرهای تاکسیْ خور است و ما چیزی شبیه همین راننده تاکسی. یا باید در مسیر بود و فرصت ها را که مانند مسافران در مسیر پراکنده اند سوار کرد. و یا در ایستگاه منتظرشان مانْد. نمی شود یک جایی وسط مسیر ایستاد و منتظر ماند که همه ی جاهای خالی پر شود. احتمالِ آمدن مسافر در هیچ قانون احتمالی جا نمی شود. آدم ها غیر قابل پیش بینی ترین اند. باید جاری بود.. انتظار مسافران را کلافه می کند. پیاده می شوند و سوار دیگری می شوند. باید شجاع بود، ریسک کرد و حرکت کرد. و البته خوش شانس بود. و یا حوصله کرد و توی ایستگاه انتظار کشید. با حداقل نیاز به خوشبختی. در ایستگاه که باشی مسیرت مشخص است؛ از آیت به شهدا، از شهدا به آیت. اما در حرکت که باشی، مسیر را مسافران انتخاب می کنند. فرصت هایی که زودتر انتخاب می کنیمشان. به خاطر یک مسافر نباید بی راهه رفت..
این ها را اگر به راننده می گفتم حتما خوشش می آمد. اما من هیچ وقت شروع کننده ی یک گفتگوی حتی ساده نتوانسته ام باشم. من چهارراه بعدی پیاده می شوم. از توی آینه می پرسد: آیت؟ می گویم  نه ، و توضیح می دهم که چهارراه کوچکی که قبل از آن هست. هنوز شک دارم که متوجه شده باشد کدام چهارراه. توضیحاتم را با گفتن نبش کشاورز کامل می کنم.. می رود و من بقیه نظریه ام را از تابلوی عبور عابر پیاده آویزان می کنم.

Sunday, October 10, 2010

Me & Mr Morfi

هر بار که از مقابل ساختمان علوم انسانی که نزدیک ترین به دروازه ی دانشگاه است می گذرم و به سمت چیزی شبیه ایستگاه اتوبوس می روم، هر لحظه آماده ام که اتوبوس حرکت کند. اتوبوس حتما حرکت خواهد کرد. من این را خوب می دانم. دیگر عادت کرده ام. بعد آن چند باری که چند ده متر آخر را دویدم و اتوبوس برایم نگه نداشت، دیگر تلاشی هم برای رسیدن نمی کنم. نرسیدن قسمت من است؛ فرقی هم نمی کند من اولین نفر از کلاس بیرون بیایم یا آخرین، مقابل تابلو اعلانات مکث کنم یا بی اعتنا از کنارش بگذرم، مسیری که به سلف هم می رسد را انتخاب کنم یا راه دورتری که از کنار بوفه می گذرد را بپیمایم، آهسته یا تند گام برداشتنم هم حتی تاثیری نمی گذارد. همه و همه آخرش می رسد به نرسیدن من.. سه اتوبوس دانشگاه من برنامه ی زمانی خاصی برای حرکت هاشان ندارند. هر کدام که بیاید دیگری راه میفتد. یک جورهایی می خواهند همیشه یکی شان اینجا باشد، یکی شان در ایستگاهِ چهارراه و دیگری در مسیر دانشگاه به چهارراه. سخت نمی گیرم؛ این هم مثل همه ی آن چیزهایی که جوری نیستند که قرار هست باشند. عادت کرده ام همیشه چند دقیقه ای منتظر ِ اتوبوس بعدی بایستم. و لابلای همین دقایق انتظار به آقای مورفی فکر کنم. به اینکه اگر به انتشارات سر نمی زدم، اگر از آن مسیر می آمدم، اگر سریع تر می آمدم، اگر.. اگر.. و اگر.. . یکی از همه ی این اگرها کافی ست که من از پس نون نرسیدن بر بیایم.. که هیچ وقت بر نیامده ام. و همیشه در کوفتگیِ نرسیدن، زیر ذل آفتاب، در نم نم باران، لابلای سوزش باد آنقدر می ایستم و با احتمالات مهندسی ام رسیدن را به بازی می گیرم که اتوبوس می آید و مرا می برد. تا آقای مورفی مجبور شود یکی دیگر را پیدا کند برای اثبات قانون های خودش.
من دوست دارم فکر کنم که همه ی اینها یک اتفاق است. نرسیدن من یک اتفاقِ است. یک اتفاق ِ منظم ِ چند ساله.

Wednesday, October 6, 2010

The Noise

صداها واقعی ترین چیزها در خانه ی من هستند. پررنگ ترین ها و نزدیک ترین ها. درِ خانه ی همسایه ی آنور خیابان که بسته می شود انگار یکی وارد خانه ی من می شود. یا شاید هم یکی دارد بیرون می رود. موتور ها انگار دارند از توی هال خانه ی من توی خیابان کشاورز می پیچند. صدای ترمز ماشین ها روی کاشی آشپزخانه ام حس می شود. صداها واقعی ترین چیزهای این خانه هستند. صدای منظم جاروی رفتگر محل که هنوز ندیده امش انگار پشت راحتی من کشیده می شود. اگر صدای موسیقی را ببندم صداها خفه ام می کنند. صداها مشکل ترین چیز خانه ی من هستند. هنوز راه حل مناسبی برایش پیدا نکرده ام. ساعت خوابم را دارم با ساعت شلوغی محله تنظیم می کنم. من وقتی خوابیده ام مرده ام. اما اینجا، از تنهایی، از ترس شاید، زود بیدار می شوم. هنوز به صداهایی حساسیت دارم. به صدای در مثلا. باید تحمل کنم. و امیدوار باشم وقتی که هوا سردتر شود، مردم آغوش درون خانه را برای هر چیزی رها نکنند و هی  آن درهای کذاییشان را به هم نزنند. که من هی فکر نکنم یکی دارد می آید ،یا یکی دارد می رود. هوا که سردتر بشود موتورها کم تر می شوند و آنهایی که مقاومت می کنند مثل حالا نمی توانند گازشان را تخت کنند. هوا که سردتر بشود و فرض بارانی بودن هوا را هم بپذیریم ماشین ها آرام تر می رانند و لازم نیست هی به صدای ترمز زدنشان از سر پل تا سر خیابان شرقی ساختمانم گوش بسپارم. هوا که سردتر شود پنجره های خانه ام بسته می شود و آن وقت شاید مشکل ترین چیز خانه ام صداها نباشند. به این زودی ها نباید صدای موسیقی را ببندم..

Monday, October 4, 2010

.

یادم باشد کلید را بردارم.
در این خانه،
کسی منتظرم نیست.

Friday, October 1, 2010

هر جا چراغی روشنه از ترس تنها بودنه

فکر می کردم بیشتر از اینها طاقت بیاورم. از پشت پنجره که رفتن بابا مامان را دیدم، وقتی دیدم سر و ته کردند و از همان راهی که آمده بودیم بدون من رفتند، راستش را بخواهید از تنهایی این ور پنجره که من ایستاده بودم ترسیدم. دلم میخواست داد بزنم که بی خیال، غلط کردم، من طاقتش را ندارم. اما جدای از اینکه آنها رفته بودند و در آن ساعت هم، جز پیرمرد و پیرزن روبروی خانه ام – هه خانه ام؛ باید به این واژه عادت کنم- که توی دروازه ی ورودی خانه شان نشسته بودند، کسی نبود که صدایم را بشوند و آنها را بازگرداند، تصمیم گرفته بودم که تنهایی از پسِ خودم بربیایم. و این فریاد زدن و کم آوردن مرا از خودم دور می کرد. پنجره را نیمه باز رها کردم که مثلا باد بیاید و رفتم در اتاقی که قرار بود همه چیزم باشد. خانه ام برای من بزرگ است. (دارد از این میم مالکیت خوشم می آید.) یک اتاق را، همان که رفتن بابا مامان را از پنجره اش دیدم، شاید دلیل اصلی اش همین بوده، از نقشه ی خانه برداشتم. حالا مانده یک هال، یک آشپزخانه و این اتاق خودم. از این پس تمام اتفاقات این خانه در این اتاق خواهد افتاد. تشکم را از ظهر وسط اتاق انداخته بودم، درست همانجا که اگر بخواهند در اتاقم پنکه سقفی نصب کنند بالای تشک قرار می گیرد. اتاق من پنکه ندارد. خانه ی من اصلا پنکه ندارد. و امروز گرم ترین روز زندگی ام بود، حالا اما کمی باد می آید. (یک لحظه در می زنند...( صاحاب خانه ام بود – هه، به این واژه هم باید عادت کنم.- اول بار که دیده بودمش، حرف که زده بودیم؛ شبیه این صاحاب خانه ی سریال قهوه ی تلخ بود. هنوز هم کمی هست، قد و قامتش که بی شباهت نیست، ولی خب ایشون روی اعصاب نیست. مدیر دبیرستان بود. یعنی حالا بازنشسته است. و دانستن این موضوع، این رفتارها برایم کمی حتی شیرین است. برگردیم به اتاق، کتابهایم از دم در شروع می شوند و تا تشکم می رسند. از سرخ و سیاه استاندل گرفته تا بی سرنوشت کرتیس. از تمام خرت و پرت های این وسط بگذریم آن سر اتاق – " آن سر" از دید ناظر دم در – تلویزیون هست و دستگاه پخش دی وی دی و فیلمهای ولو شده ام. تنها لطفی که در حقشان کردم این بود  آنهایی را که دیدم از آنهایی که ندیده ام جدا کنم. وسط اتاق، روی همان تشک زیر جای پنکه امیر نشسته است. با لپ تاپش. تنهایی است دیگر – نشسته ام و دارم از تنهایی می نویسم، از ترس تنهایی شاید. و رضا یزدانی گوش می دهم. ساعت 25 شبش را که تازه ریلیز شده. دانلودش کردم. فرصت نداشتم بروم پیدایش کنم و بخرمش. ولی همان موقع که دانلود را شروع کردم به خواننده قول دادم که حتی مزخرف هم اگر خوانده باشد، چون دارم دانلودش می کنم حتما خواهم خریدش. و يك چيزي هم كه هست، كسي كه " زندگي نامه‌" رو داره، به احترامش، هرچي كه مي خونه رو بايد خريد.
 کمی سرگرم شدم. بهتر است کمی به خانه ام برسم.