Thursday, February 24, 2011

هادی هنوز گیر حوصله داشتن و نداشتن من است. آن‏قدر که اس ام اس زده است و گفته حوصله‏ اش را دارم یا نه که امشب را بیاید پیشم. البته که من آدم بی‏حوصله ای هستم، اما این طرز پرسیدن واقعا ناجوانمردانه است.  حالا دارم فکر می‏کنم وقتی می‏آید چه بگویمش.

Tuesday, February 22, 2011

قاعدتا باید بعد سه و ده دقیقه خوابم می برد. اما قاعده های زندگیم کدامش کلی بود که این که از اول اصلا قاعده هم نبود حتی باشد. هادی دو ساعت پیش خوابش برده. و یک ساعت و پنجاه دقیقه اش را خر و پف کرده است. حسودی ام میشود به این سر روی بالش گذاشتن و سه نشده خوابیدن ها. شاید حق دارد، روز شلوغ و البته خوبی داشب. نمره 8.5 اش شده است 14.
زل زده ام به سقف، یک ساعتی می شود. فید خواندن هم کمکی نکرده است. چشمانم می سوزد، چیزهایی را که می نویسم نمیتوانم بخوانم، اما خواب این حوالی پرسه نمی زند. باران قطع شده، شاید هم صدایش در صدای داخل اتاق شنیده نمی شود.
احساس گرسنگی می کنم. شش هفت ساعت پیش شام خوردیم. میرزا قاسمی. همان سهم همیشگی من. اما گرسنه زیر پتو ماندن را به سرمای حالای آشپزخانه ترجیح می دهم.
هشت کلاس دارم. تکنیک پالس. اگر همین حالا پلکهایم روی هم بیفتند و من خوابم ببرد تا پنج دقیقه به هشت، چهار ساعت و بیست دقیقه می توانم بخوابم. چه خیالی. میدانم، چشم من از شیرینی یک کابوس هم خالی می ماند.
دسته بندی: زرهای نیمه شبی زیرپتویی

Wednesday, February 16, 2011


تعطیلات تمام شد. می گویم تعطیلات تا یک بهانه‏‏ای چیزی باشد برای کاری نکردنِ این یک هفته ده روزی که گذشت. برای این تا لنگ ظهر خوابیدن‏ها. برای تنها صد و شصت هفتاد محاکمه خواندن. فقط کوبریک خوب دیده ام. مثلا قرار بود الکترونیک بخوانیم؛ من الکترونیک، هادی ماشین. که برویم فردا ببینیم اگر بخوانیم اوضاع‏مان چجور است. غروب هادی  زنگ زد برای چه برویم؟ وقتی عابد که امسال وقتش هست نمی رود ما چرا برویم؟ [ وقتش هست مثل زن های پا به ماه مثلا:دی] تصویب شد: نمی رویم 

تعطیلات تمام شد، و هر روزش قرار بود آخرین روز تنبلی من باشد، مثلا. این همه هیچ کاری نکردن همه‏اش انگیزه می شود برای یک شروع بزرگ. امیدوارم من. روی تمام بردهای الکترونیکی دانشگاه نوشته بود که نوشتن هدف روی کاغذ رسیدن به هدف را هزار برابر می کند. من به این چیزهای روانشناسانه هیج وقت اعتقاد نداشته ام البته. اما نشستم نوشتم که روزهای پیشِ رو را چه کار می خواهم بکنم.که فلان فیلم‏ها را ببینم، فولان کتاب‏ها را بخوانم. در‏مورد درس‏ها چیزی ننوشتم هنوز. چه عجله‏ای هست حالا.

حالا که فکر می کنم، چرا تعطیلاتم از شنبه تمام نشود؟ امیدوارم نشود از این شنبه‏هایی که معتادها برای ترک‏هاشان تعیین می کنند.

Saturday, February 5, 2011

یادم می آید یک باری با هادی در مورد این حرف می زدیم که ملت این همه پای تلفن چه به هم می گویند. منظورمان از ملت هم بچه های سالن خوابگاه خودمان بود قاعدتا. البته ما فقط می خواستیم کمی خندیده باشیم. اما به جز کمی خندیدن به دیالوگ های فرضی ساخته ذهن مان، دچار یک مشکل جدی شدیم؛ دیگر خودمان نمی توانستیم پای تلفن با هم حرف بزنیم. اوضاع بحرانی بود. ما در جواب چه خبر؟ فقط می توانستیم بگوییم سلامتی. بعدش می شد همان حرف هایی که ما آن شب بهشان گفتیم حرف های اضافی. حرف هامان ناخودآگاه دسته بندی شدند. من نمی گفتم که داشتم چه کار می کردم. هادی نمی گفت که یاد فلان روز افتاد و به من زنگ زده است. سوال نمی پرسیدیم که نکند برویم قاطی همان دسته ی حرف های اضافه. یک سالی طول کشید تا آن شب و حرف هایش را فراموش کنیم.

Friday, February 4, 2011


چیزها دارند اهمیت خودشان را برایم از دست می دهند. دارم بالا می آوردم هرچه اعتقاد و باور و تصویری که از زندگی از خودم دارم. بروم درس بخوانم شاید. الکترونیک حداقل این احساس اطمینان را به آدم می دهد که چیزها هنوز سرجایشان هستند. حتی با علم به اینکه همه شان قانون های من در آوردی برای توجیه خودمان است. خیال آدم راحت می شود یک جوری وقتی که مثلا بهره ی یک ترانزیستور را همانطور که حدس زده توی رنج صد تا صد و پنجاه در می آورد. من به این احساس اطمینان بشدت نیاز دارم. بگذارم بروم خانه خودم از شلوغی این خانه و آدم های اینجا.

Tuesday, February 1, 2011

حتما آدم گاهی باید بنشیند وبلاگ خودش را بخواند. همین که ادبیاتش یادش نرود کلی است.