Tuesday, December 7, 2010

دستها برای عکاسی سوژه ی محشری بود. با اینکه ایده اش زیرکانه از گفتگوی پایانی ِ داستانی از کتاب ِ دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد  ِ آناگاوالدا گرفته شده بود اما انتخاب کردنش برای موضوع ترم فقط از تو بر می آمد. حالا با خودم می گویم کاش آن چهارشنبه را کمی درباره اش حرف می زدیم. از دست های خودمان. حالا در ذهنم پر از پازل ِ دست ها ست. دست های راننده که بقیه کرایه ام را می دهد، دستی که از کاپشن کهنه ی سبز رنگی در می آید و بلیط های بی آر تی را جدا می کند. دست ِ کناری ام که با اینکه نشسته میله ی روبرویش را محکم گرفته. دست های شیرینِ در دستکش های یک بار مصرفِ فروشنده کنار سینما، دست دختر باجه ی بلیط فروشی سینما، دست های پنهان رهگذرانی که توی جیبشان است. دست های تو که عامه پسند را از دوباره از قفسه بیرون می کشد، دست های پسری که کلبه عمو تم را همینجوری از طبقه ی بالا پایین می آورد. دست های روی میز آدمهایی که ایستاده روزنامه می خوانند و چیزی می نوشند. دست های آدم هایی که جلوی دکه ها مکث می کنند، که مجله های جلوی دکه را ورق می زنند. دست پسری که وسط پیاده رو به همه کاغذی صورتی می دهد. دست های دخترکی در دست های مادرش. دست های یک نفر که دارند خداحافظ می گویند. دست های تو. بگرد، دور و برت پر از دست های منتظر است. ببین شان.
یک جورهایی می خواستم بگویم نشود مثل عکس های سیاه سفید دفعه ی قبلت، در حاشیه ی مشکی. روح باید داشته باشد. دست ها را در برخوردهاشان ثبت کن. و نشان بده که دارد از چه حرف می زند. چه می گویم من، تو این ها را خوب می دانی و نیازی به من نداری. شب بخیر.
پیوست یک: ایده ی دست ها متعلق به ز.ف است.
پیوست دو : پیوست یک پیگرد قانونی دارد!

3 comments:

asTg said...

مخاطب خاص داشتن هم انگار مزه ميده ها ...
هوس كردم!

ولی خب آدم-مخاطب- احساس ميكنه يه غريبه اس كه داره خصوصياي بين دونفرو ميخونه.

asTg said...

نفميدم كي همهه اينا رو خوندم ؛ يه كم كِرمِ نوشته‌هاتو كم كن بچه جون ، كارو زندگي داريم ما بابا

kaj said...

dasta?!
avalin bare ke behesh fekr mikonam:-)