Wednesday, December 8, 2010

 تعمیم یک رسم و دستور قدیمی هست که می گوید وقتی تو یک بار زنگ زدی، تا طرف مقابل زنگ نزد تو حق دوباره زنگ زدن را نداری. آن موقع ها که تلفن و همراه رسم نبود، و این قانون حول رفت و آمد بیش تر می گشت. چه آدم هایی نبودند که ما به این قاعده مسخره دیگر ندیدیم شان. قانون بی رحمی بود. در و همسایه، فامیل، دوست و برادر سرش نمی شد. ما هم کم و بیش پرورش یافته ی همان جمع هاییم. چیزهای دیگری هم هست. مثلا یکی دو هفته حوصله ی طرف را نداری و بعدش دیگر رویت نمی شود سراغش بروی. و او هم با یک قاعده و قانونی مخصوص خودش لابد منتظر توست. به همین سادگی همه چیز تمام می شود. اما کم کم با آدم هایی آشنا شدم که می ترسیدم به این راحتی از دستشان بدهم. باید یاد بگیری یک جاهایی خجالت را کنار بگذاری و جایی دیگر غرورت را. بعضی ها ارزشش را دارند. یاد ِ آن بخش ِ سرهرمس افتادم که گفته بود در یک رابطه گاهی باید پدر رابطه بشوی، گاهی مادر. برای تداوم چیزهایی باید گذشت.
مسعود دوباره این روزها تک می اندازد. دو سه ماهی ازش خبری نبود. بعد ِ آن بی اعتنایی های من باید هم از رو می رفت. سه ترم اول را با هم بودیم. هم اتاقی بودیم. بعدش انتقالی گرفت برای لاهیجان. پسر صاف و ساده ای بود. ته دلش هیچی نبود. بود برای اینکه حالایش را نمی دانم. اما کارهای غیرقابل تحملی می کرد. و بدتر از همه اینکه حرف نمی ماند توی دهانش. و این وقتی بدتر می شد که با همه ی خوابگاه سلام و احوال پرسی داشت. ترم دوم دیگر دستم آمده بود چطور با او بسازم. دیگر آن درگیری های لفظی ترم اول را نداشتیم. خیلی به هم پیچیدیم بودیم. او که عین خیالش هم نبود. من همیشه جوش می زدم. و همیشه من کوتاه می آمدم. می دانستم یک درگیری می تواند تا آخر سال اتاقی شش نفره را به جهنم تبدیل کند. با این همه تاکید می کنم می شد راحت دوستش داشت. البته در چارچوبی که به خودت آسیبی نرسد. هادی گفت که مسعود می خواهد مهمان بگیرد و برگردد. انتقالی گرفتن و مهمان گرفتن به این سادگی ها نیست. پدر مسعود شهید شده، برای همین هر وقت که بخواهد می رود و می آید. آن شب که هادی خبرش را به من داد، گفتم زنگی بزنم و حالی بپرسم که وقتی برگشت یک موقعی خجالتی چیزی نکشم. با این حال انتظار نداشتم به رویم بیاورد که چقدر بی وفایم و خبرش را نمی گیرم و حتی جوابش را هم نمی دادم. با این حال گفتم که حتما حوصله نداشتم. " هنوز آدم نشده ای تو؟" نشده ام ظاهرا. هنوز تند تند و با هیجان حرف می زد. خاطره تعریف کردنش هم تغییر نکرده بود. می توانم حس کنم هنوز هم موقع حرف زدن هایش مثل آن موقع ها دارد ورجه ورجه می کند. خوبی ِ اینکه بعد از چند ماه داشتم با او صحبت می کردم این بود که لازم نیست هی بین سکوت ها بپرسم که حالش خوب است یا نه و یا مثلا دیگر چه خبر را شش بار بپرسم. این ها در برخورد با من چیز عادی محسوب می شود. همه موقع حرف زدن با من مشکل پیدا می کنند. به طرز فجیعی به سکوت می رسیم. از آب و هوا پرسیدم، از درس هایش، از پاس کردن هایش، از صحت ِ خبر مهمان گرفتنش برای اینجا و اینکه چرا می خواهد بیاید. با پر حرفی های او همین ها بیست دقیقه ای شد. از سرش هم زیاد بود. سلام بچه های اینجا را رساندم و خداحافظی کردم.

2 comments:

Narcis said...

بعضی از این رسم ها خیلی بی رحم اند
من هیچ وقت وارد این حاشیه ها نمی شدم.یعنی کلا ادم بی خیالی بودم. شاید صد بار به یک نفر زنگ می زدم و بین این 100 بار اون اصلا یک تک هم نمی زد.
اما چند وقتی هست که دارن این رسم های من دراوردیه مسخره را به خوردم میدهند.
پس میزنم اما همین که مجبورت کنند که به یه چیزایی فکر کنی به یه نتایجی میرسی که خب تو را هم تا حدود وارد این لوس بازی ها میکند . این حرفتو قبول دارم که گاهی آدم واسه یه سری از آدمای دیگه تو روابط باید غرورشو بزاره کنار بعضی از دوستیا حیفه که تموم بشه

kaj said...

12 khate avalesh ali bud...
dar morede sokuto ina ham ke ba man ye 60 mini shod:-d