قاعدتا باید بعد سه و ده دقیقه خوابم می برد. اما قاعده های زندگیم کدامش کلی بود که این که از اول اصلا قاعده هم نبود حتی باشد. هادی دو ساعت پیش خوابش برده. و یک ساعت و پنجاه دقیقه اش را خر و پف کرده است. حسودی ام میشود به این سر روی بالش گذاشتن و سه نشده خوابیدن ها. شاید حق دارد، روز شلوغ و البته خوبی داشب. نمره 8.5 اش شده است 14.
زل زده ام به سقف، یک ساعتی می شود. فید خواندن هم کمکی نکرده است. چشمانم می سوزد، چیزهایی را که می نویسم نمیتوانم بخوانم، اما خواب این حوالی پرسه نمی زند. باران قطع شده، شاید هم صدایش در صدای داخل اتاق شنیده نمی شود.
احساس گرسنگی می کنم. شش هفت ساعت پیش شام خوردیم. میرزا قاسمی. همان سهم همیشگی من. اما گرسنه زیر پتو ماندن را به سرمای حالای آشپزخانه ترجیح می دهم.
هشت کلاس دارم. تکنیک پالس. اگر همین حالا پلکهایم روی هم بیفتند و من خوابم ببرد تا پنج دقیقه به هشت، چهار ساعت و بیست دقیقه می توانم بخوابم. چه خیالی. میدانم، چشم من از شیرینی یک کابوس هم خالی می ماند.
دسته بندی: زرهای نیمه شبی زیرپتویی
0 comments:
Post a Comment