یادم می آید یک باری با هادی در مورد این حرف می زدیم که ملت این همه پای تلفن چه به هم می گویند. منظورمان از ملت هم بچه های سالن خوابگاه خودمان بود قاعدتا. البته ما فقط می خواستیم کمی خندیده باشیم. اما به جز کمی خندیدن به دیالوگ های فرضی ساخته ذهن مان، دچار یک مشکل جدی شدیم؛ دیگر خودمان نمی توانستیم پای تلفن با هم حرف بزنیم. اوضاع بحرانی بود. ما در جواب چه خبر؟ فقط می توانستیم بگوییم سلامتی. بعدش می شد همان حرف هایی که ما آن شب بهشان گفتیم حرف های اضافی. حرف هامان ناخودآگاه دسته بندی شدند. من نمی گفتم که داشتم چه کار می کردم. هادی نمی گفت که یاد فلان روز افتاد و به من زنگ زده است. سوال نمی پرسیدیم که نکند برویم قاطی همان دسته ی حرف های اضافه. یک سالی طول کشید تا آن شب و حرف هایش را فراموش کنیم.
1 comments:
چه جالب...
مرسی.
Post a Comment