Saturday, February 5, 2011

یادم می آید یک باری با هادی در مورد این حرف می زدیم که ملت این همه پای تلفن چه به هم می گویند. منظورمان از ملت هم بچه های سالن خوابگاه خودمان بود قاعدتا. البته ما فقط می خواستیم کمی خندیده باشیم. اما به جز کمی خندیدن به دیالوگ های فرضی ساخته ذهن مان، دچار یک مشکل جدی شدیم؛ دیگر خودمان نمی توانستیم پای تلفن با هم حرف بزنیم. اوضاع بحرانی بود. ما در جواب چه خبر؟ فقط می توانستیم بگوییم سلامتی. بعدش می شد همان حرف هایی که ما آن شب بهشان گفتیم حرف های اضافی. حرف هامان ناخودآگاه دسته بندی شدند. من نمی گفتم که داشتم چه کار می کردم. هادی نمی گفت که یاد فلان روز افتاد و به من زنگ زده است. سوال نمی پرسیدیم که نکند برویم قاطی همان دسته ی حرف های اضافه. یک سالی طول کشید تا آن شب و حرف هایش را فراموش کنیم.

1 comments:

میترا said...

چه جالب...
مرسی.