Sunday, March 20, 2011

نمی‌دانم از دلتنگی عاشق‌ترم
یا از عاشقی
دلتنگ‌تر!
فقط می‌دانم
در آغوش منی
بی آنکه باشی
و رفته‌ای
بی آنکه نباشی.
عيد امسال هم
 
می‌توانم تنهايی سوت بزنم
همين که بدانم هستی
آسمان را پر از پرنده می‌بينم.
لبخند يادت نرود!

تشنه‌ام
و تو نیستی.
مثل آب باران
گودی کمرم را
با نوازش دست‌هات
پر می‌کنم
تا از خشک‌سالی نبودنت
زنده برهم.
دست‌هات مال کمر من؟

از اين تنهايی هزارساله
خسته‌ام
از بس تنهايی غذا خورده‌ام
تا لقمه‌ای نان به دهن می‌گذارم
باران شروع می‌شود
و من چتر ندارم
تو را دارم.
..
می‌دانی؟
می‌دانی چرا بند نمی‌آيد
اين باران؟
خدا از خجالت آب شده.

 /عباس معروفی

Sunday, March 13, 2011


این پنجره را دو ماهی می‏شود باز نکرده‏ام. حتی پرده‏ی آبی‏اش را کنار نزده ام که نوری چیزی بریزد توی اتاق. آسمان اتاق‏ام همیشه آبی مانده. با ستون گل‏های زرد. آخرین بار برف می‏بارید. فقط نگاه کردم که ببینم چه‏قدر دارد می‏بارد که چه‏قدر لباس بپوشم. کوه روبرو خوب سفید شده بود. درختانش پیدا نبود. سروهای منظم و مرتب‏اش هم. چه خوب بود. اصلا برای همان‏ها بود که پنجره را هیچ‏وقت باز نمی‏کردم. سرو مزخرف‏ترین درخت‏هاست. از بچگی متنفرم ازشان. از آن موقع‏ها که جنگل از چندمتری خانه پدربزرگ بالا می‏رفت. به‏شان نمی‏شد دست زد. تمام دستت چسب‏ناک می‏شد. تمام لباست. بوی‏شان هم در نمی‏رفت. خیلی باید بالا می‏رفتی تا از شرشان خلاص شوی. خلاص نشدم من. هیچ‏وقت. بعدش که برگشتم برف‏ها آب شده بود. حتی نگاه نکردم که مطمئن شوم. می‏دانستم وسط همین زمستان هم رنگ سبز کهنه‏ای به خودشان گرفته‏اند. در همان ردیف‏های منظم‏شان. از نظم و ایستادگی‏شان حالم یک‏جوری می‏شود. از لج‏بازی‏شان، از نگاه تحقیر‏آمیزی که به جنگل، به طبیعت دارند. نمیتوانم تصور کنم دارم در آن‏جا قدم می‏زنم، که راهِ بالا رفتنم مثل پیاده‏روی در یک شهر مدرن، مشخص است. یک آینه‏ی سی‏در‏چهل تکیه دادم بهش. دیگر نمی‏شود پنجره را باز کرد. پنجره‏های آشپزخانه اما این‏جور نیست. در هر دوتایش یک درخت گردو ایستاده است. نیم‏تنه‏ بالایش را فقط می‏توانم ببینم. ریشه‏اش احتمالا درخانه‏ی یکی از همین همسایه‏هاست. پی‏اش را نگرفتم. نرفته‏ام سر دربیاورم. نرفته‏ام در همسایه‏ها را بزنم بگویم این درخت گردو که در قاب پنجره‏های آشپزخانه‏ام جا خوش کرده و دلبری می‏کند مال شماست؟ روزهای اولی که آمده بودم هنوز سبز بود. گردو هم داشت. باد که می‏وزید تاب می‏خورد. بعد کم‏کم زرد شد. و تکه‏هایش رنگازنگ‏اش را برایم می‏فرستاد. حالا که دارم می‏روم لخت و عریان ایستاده است. زیر باران. می‏دانم وقتی برمی‏گردم خودش را جمع و جور کرده. سبز شده است. من هم سبز می‏شوم. بهار دارد می‏آید.

Saturday, March 12, 2011


امشب آخرین شبِ امسال است که در این خانه قرار است سر کنم، اگر فردا شب نخواهم اینجا بمانم. سیزدهم مهرماه بود که آمدم اینجا، و از آن غروب و ایستادنِ پشت پنجره و دیدنِ رفتنِ بابا مامان، پنج‏ ماهی می‏گذرد. و چه زود گذشت. انگار که دارم درباره‏ی هفته‏ای که گذشت حرف می‏زنم. چقدر این خاطره داشتن را دوست دارم حالا. نباید از کنارش ساده بگذرم. باید تکرارش کنم. باید تو را تکرار کنم. تو مهم‏ترین اتفاق بودی. و کــش آمدی در لحظه‏هایم. بالا و پایین زیاد داشتیم. اما خوب پیش آمده‏ایم. و داریم ادامه‏اش می‏دهیم. تا هرجا که بشود. زندگی‏ام به‏جایی رسیده بود که تنها چیزی که میخواستم تنهایی بود. می‏خواستم با خودم کنار بیایم. لازم‏اش داشتم. تنهایی آدم را کنار می‏آورد. با خودش، با همه چیز کلا. کارهای زیادی می‏خواستم انجام بدهم. نه این‏که روزهای بدی سپری شده باشد و انجام نداده باشم، آن ایده‏آلی که می‏خواستم نشد. قرار نیست که بشود. همیشه همین است. چیزی که آدم می‏خواهد یک چیزی‏ست، چیزی که پیش می‏آید یک چیز دیگر. فقط باید زور بزنی کمی هم‏جهت باشند. باید برای این کمی هم جهت شدن بجنگی. من نجنگیدم. آن‏قدر که باید نجنگیدم. کوتاهی کردم. و همین لجم را در می‏آورد. این‏که می‏شد چیزی بود و کاری کرد که اوضاع بهتر از حالایی که هست بشود. اما این آگاهی همیشه بعدش به سراغ آدم می‏آید. حسرت همیشه هست. قبولش می‏کنم من. در این روزها، شب‏ها بگویم برای این وبلاگ بهتر است، در شب‏هایی که گذشت حداقل این را فهمیدم که کجا ایستاده‏ام. به نظرم این‏که آدم بداند کجا ایستاده است از این‏که بداند کجا می‏خواهد برود مهم‏تر است. حالا می‏دانم کجا ایستاده‏ام. فکر می‏کنم می‏دانم. باید پرونده‏ی امسال را همین‏جا ببندم تا وقتی سه هفته‏ی دیگر بر‏می‏گردم شروع تازه‏ای داشته باشم. کارهای زیادی می‏خواهم انجام بدهم. سهم بیش‏تری می‏خواهم از زندگی. همه‏شان هم دست یافتنی و کوچک هستند. آینده‏ تا یک‏سال دیگر برایم روشن است. بقیه‏اش فعلا مهم نیست. نباید باشد. 

Thursday, March 10, 2011


دیگر باران نمی‏بارد. اما مثل چشم‏هایی که تمام روز را باریده، آسمانِ حالا سرخ است. تمام زمستان شب‏های اینجا همین‏طور است. روزها می‏بارد و شب‏ها به چرایی‏اش فکر می‏کند. پنجره‏ی آشپزخانه قاب عکسی‏ست از یک درخت گردوی بی‏برگ و زمینه‏ی سرخِ آسمانی زمستانی که دیگر نمی‏بارد. پای این تابلو فکر کردن به تو چه غم‏انگیز است. بغض‏ام را تف می‏کنم روی ایرانیت‏های پوکیده‏ی سقف‏ صاحاب‏خانه. صبح که باران ببارد همه را می‏شوید و می‏برد توی جوی‏های شهر. فردا مردم این شهر می‏فهمند من چقدر غمگین بوده‏ام امشب. تو را کسی مؤاخذه نخواهد کرد. همان‏طور که کسی با زمستان  بابت بی‏برگی درخت گردو کاری ندارد.

Sunday, March 6, 2011

اون تیره شدن یهویی آسمون، جوری‏که صلاة ظهری تموم چراغ‏برق‏های شهر روشن شدنُ بعدش بارونی گرفت  که دونه‏هاش قدّ یه بند انگشت بودن، که من صدای خوردشون رو به چتر قرمز و سیاه دختر سرکوچه می‏تونستم بشنوم، یه جور خاطره‎س که من نمی‏تونم کنارش بذارم. حتی حالا که دو سال از اون موقع گذشتهُ  آسمون بعدشم همش آبیهُ یه آفتابِ ملسم توشه.  

Friday, March 4, 2011


نمی‏دانستم بروم یا نه. هیچ از آن حس‏های دل‏تنگی در من نیست. از آن حس‏های کشیده شدن‏های ناخودآگاهی. اما وقتی اینجا نشستم دلم خواست کوله‏ام را بردارم، یک دست لباس و دو کتاب و هندزفری‏م را بچپانم توی‏اش و راهی بشوم. به هادی گفتم که تا عصر خبرش را می‏دهم. می‏دانستم که حوصله‏ی رفتن را ندارم. اما دیدم اگر بلافاصله بگویم نه نمی‏آیم انگار بهش بربخورد. آدم‏ها هنوز طاقت شنیدن جواب‏های قاطع را ندارند. همین‏جوری پرسیدم که فلانی می‏آید، چند روز طول می‏کشد و این‏ها. گفتم که به خانه زنگ می‏زنم و خبرش را تا عصر می‏دهم. خانه هم که معلوم است، می‏خواهی برو، نمی‏خواهی نه. خیلی وقت است همه چیز به خودم واگذار شده. خوب است، اما هنوز هم دلم می‏خواهد گاهی بنشینیم در مورد این‏که چه کسانی می‏آیند، کی می‏رویم، کجا قرار است بمانیم، غذایمان چه و اینها به‏شان جواب بدهم. تا این حس رفتن بهتر است به هادی بگویم که می‏آیم.

Thursday, February 24, 2011

هادی هنوز گیر حوصله داشتن و نداشتن من است. آن‏قدر که اس ام اس زده است و گفته حوصله‏ اش را دارم یا نه که امشب را بیاید پیشم. البته که من آدم بی‏حوصله ای هستم، اما این طرز پرسیدن واقعا ناجوانمردانه است.  حالا دارم فکر می‏کنم وقتی می‏آید چه بگویمش.