Thursday, March 10, 2011


دیگر باران نمی‏بارد. اما مثل چشم‏هایی که تمام روز را باریده، آسمانِ حالا سرخ است. تمام زمستان شب‏های اینجا همین‏طور است. روزها می‏بارد و شب‏ها به چرایی‏اش فکر می‏کند. پنجره‏ی آشپزخانه قاب عکسی‏ست از یک درخت گردوی بی‏برگ و زمینه‏ی سرخِ آسمانی زمستانی که دیگر نمی‏بارد. پای این تابلو فکر کردن به تو چه غم‏انگیز است. بغض‏ام را تف می‏کنم روی ایرانیت‏های پوکیده‏ی سقف‏ صاحاب‏خانه. صبح که باران ببارد همه را می‏شوید و می‏برد توی جوی‏های شهر. فردا مردم این شهر می‏فهمند من چقدر غمگین بوده‏ام امشب. تو را کسی مؤاخذه نخواهد کرد. همان‏طور که کسی با زمستان  بابت بی‏برگی درخت گردو کاری ندارد.

0 comments: