دیگر باران نمیبارد. اما مثل چشمهایی که تمام روز را باریده، آسمانِ حالا سرخ است. تمام زمستان شبهای اینجا همینطور است. روزها میبارد و شبها به چراییاش فکر میکند. پنجرهی آشپزخانه قاب عکسیست از یک درخت گردوی بیبرگ و زمینهی سرخِ آسمانی زمستانی که دیگر نمیبارد. پای این تابلو فکر کردن به تو چه غمانگیز است. بغضام را تف میکنم روی ایرانیتهای پوکیدهی سقف صاحابخانه. صبح که باران ببارد همه را میشوید و میبرد توی جویهای شهر. فردا مردم این شهر میفهمند من چقدر غمگین بودهام امشب. تو را کسی مؤاخذه نخواهد کرد. همانطور که کسی با زمستان بابت بیبرگی درخت گردو کاری ندارد.
0 comments:
Post a Comment