Saturday, March 12, 2011


امشب آخرین شبِ امسال است که در این خانه قرار است سر کنم، اگر فردا شب نخواهم اینجا بمانم. سیزدهم مهرماه بود که آمدم اینجا، و از آن غروب و ایستادنِ پشت پنجره و دیدنِ رفتنِ بابا مامان، پنج‏ ماهی می‏گذرد. و چه زود گذشت. انگار که دارم درباره‏ی هفته‏ای که گذشت حرف می‏زنم. چقدر این خاطره داشتن را دوست دارم حالا. نباید از کنارش ساده بگذرم. باید تکرارش کنم. باید تو را تکرار کنم. تو مهم‏ترین اتفاق بودی. و کــش آمدی در لحظه‏هایم. بالا و پایین زیاد داشتیم. اما خوب پیش آمده‏ایم. و داریم ادامه‏اش می‏دهیم. تا هرجا که بشود. زندگی‏ام به‏جایی رسیده بود که تنها چیزی که میخواستم تنهایی بود. می‏خواستم با خودم کنار بیایم. لازم‏اش داشتم. تنهایی آدم را کنار می‏آورد. با خودش، با همه چیز کلا. کارهای زیادی می‏خواستم انجام بدهم. نه این‏که روزهای بدی سپری شده باشد و انجام نداده باشم، آن ایده‏آلی که می‏خواستم نشد. قرار نیست که بشود. همیشه همین است. چیزی که آدم می‏خواهد یک چیزی‏ست، چیزی که پیش می‏آید یک چیز دیگر. فقط باید زور بزنی کمی هم‏جهت باشند. باید برای این کمی هم جهت شدن بجنگی. من نجنگیدم. آن‏قدر که باید نجنگیدم. کوتاهی کردم. و همین لجم را در می‏آورد. این‏که می‏شد چیزی بود و کاری کرد که اوضاع بهتر از حالایی که هست بشود. اما این آگاهی همیشه بعدش به سراغ آدم می‏آید. حسرت همیشه هست. قبولش می‏کنم من. در این روزها، شب‏ها بگویم برای این وبلاگ بهتر است، در شب‏هایی که گذشت حداقل این را فهمیدم که کجا ایستاده‏ام. به نظرم این‏که آدم بداند کجا ایستاده است از این‏که بداند کجا می‏خواهد برود مهم‏تر است. حالا می‏دانم کجا ایستاده‏ام. فکر می‏کنم می‏دانم. باید پرونده‏ی امسال را همین‏جا ببندم تا وقتی سه هفته‏ی دیگر بر‏می‏گردم شروع تازه‏ای داشته باشم. کارهای زیادی می‏خواهم انجام بدهم. سهم بیش‏تری می‏خواهم از زندگی. همه‏شان هم دست یافتنی و کوچک هستند. آینده‏ تا یک‏سال دیگر برایم روشن است. بقیه‏اش فعلا مهم نیست. نباید باشد. 

0 comments: