امشب آخرین شبِ امسال است که در این خانه قرار است سر کنم، اگر فردا شب نخواهم اینجا بمانم. سیزدهم مهرماه بود که آمدم اینجا، و از آن غروب و ایستادنِ پشت پنجره و دیدنِ رفتنِ بابا مامان، پنج ماهی میگذرد. و چه زود گذشت. انگار که دارم دربارهی هفتهای که گذشت حرف میزنم. چقدر این خاطره داشتن را دوست دارم حالا. نباید از کنارش ساده بگذرم. باید تکرارش کنم. باید تو را تکرار کنم. تو مهمترین اتفاق بودی. و کــش آمدی در لحظههایم. بالا و پایین زیاد داشتیم. اما خوب پیش آمدهایم. و داریم ادامهاش میدهیم. تا هرجا که بشود. زندگیام بهجایی رسیده بود که تنها چیزی که میخواستم تنهایی بود. میخواستم با خودم کنار بیایم. لازماش داشتم. تنهایی آدم را کنار میآورد. با خودش، با همه چیز کلا. کارهای زیادی میخواستم انجام بدهم. نه اینکه روزهای بدی سپری شده باشد و انجام نداده باشم، آن ایدهآلی که میخواستم نشد. قرار نیست که بشود. همیشه همین است. چیزی که آدم میخواهد یک چیزیست، چیزی که پیش میآید یک چیز دیگر. فقط باید زور بزنی کمی همجهت باشند. باید برای این کمی هم جهت شدن بجنگی. من نجنگیدم. آنقدر که باید نجنگیدم. کوتاهی کردم. و همین لجم را در میآورد. اینکه میشد چیزی بود و کاری کرد که اوضاع بهتر از حالایی که هست بشود. اما این آگاهی همیشه بعدش به سراغ آدم میآید. حسرت همیشه هست. قبولش میکنم من. در این روزها، شبها بگویم برای این وبلاگ بهتر است، در شبهایی که گذشت حداقل این را فهمیدم که کجا ایستادهام. به نظرم اینکه آدم بداند کجا ایستاده است از اینکه بداند کجا میخواهد برود مهمتر است. حالا میدانم کجا ایستادهام. فکر میکنم میدانم. باید پروندهی امسال را همینجا ببندم تا وقتی سه هفتهی دیگر برمیگردم شروع تازهای داشته باشم. کارهای زیادی میخواهم انجام بدهم. سهم بیشتری میخواهم از زندگی. همهشان هم دست یافتنی و کوچک هستند. آینده تا یکسال دیگر برایم روشن است. بقیهاش فعلا مهم نیست. نباید باشد.
0 comments:
Post a Comment