اون تیره شدن یهویی آسمون، جوریکه صلاة ظهری تموم چراغبرقهای شهر روشن شدنُ بعدش بارونی گرفت که دونههاش قدّ یه بند انگشت بودن، که من صدای خوردشون رو به چتر قرمز و سیاه دختر سرکوچه میتونستم بشنوم، یه جور خاطرهس که من نمیتونم کنارش بذارم. حتی حالا که دو سال از اون موقع گذشتهُ آسمون بعدشم همش آبیهُ یه آفتابِ ملسم توشه.
0 comments:
Post a Comment