Sunday, March 6, 2011

اون تیره شدن یهویی آسمون، جوری‏که صلاة ظهری تموم چراغ‏برق‏های شهر روشن شدنُ بعدش بارونی گرفت  که دونه‏هاش قدّ یه بند انگشت بودن، که من صدای خوردشون رو به چتر قرمز و سیاه دختر سرکوچه می‏تونستم بشنوم، یه جور خاطره‎س که من نمی‏تونم کنارش بذارم. حتی حالا که دو سال از اون موقع گذشتهُ  آسمون بعدشم همش آبیهُ یه آفتابِ ملسم توشه.  

0 comments: