نمیدانستم بروم یا نه. هیچ از آن حسهای دلتنگی در من نیست. از آن حسهای کشیده شدنهای ناخودآگاهی. اما وقتی اینجا نشستم دلم خواست کولهام را بردارم، یک دست لباس و دو کتاب و هندزفریم را بچپانم تویاش و راهی بشوم. به هادی گفتم که تا عصر خبرش را میدهم. میدانستم که حوصلهی رفتن را ندارم. اما دیدم اگر بلافاصله بگویم نه نمیآیم انگار بهش بربخورد. آدمها هنوز طاقت شنیدن جوابهای قاطع را ندارند. همینجوری پرسیدم که فلانی میآید، چند روز طول میکشد و اینها. گفتم که به خانه زنگ میزنم و خبرش را تا عصر میدهم. خانه هم که معلوم است، میخواهی برو، نمیخواهی نه. خیلی وقت است همه چیز به خودم واگذار شده. خوب است، اما هنوز هم دلم میخواهد گاهی بنشینیم در مورد اینکه چه کسانی میآیند، کی میرویم، کجا قرار است بمانیم، غذایمان چه و اینها بهشان جواب بدهم. تا این حس رفتن بهتر است به هادی بگویم که میآیم.
0 comments:
Post a Comment