Friday, March 4, 2011


نمی‏دانستم بروم یا نه. هیچ از آن حس‏های دل‏تنگی در من نیست. از آن حس‏های کشیده شدن‏های ناخودآگاهی. اما وقتی اینجا نشستم دلم خواست کوله‏ام را بردارم، یک دست لباس و دو کتاب و هندزفری‏م را بچپانم توی‏اش و راهی بشوم. به هادی گفتم که تا عصر خبرش را می‏دهم. می‏دانستم که حوصله‏ی رفتن را ندارم. اما دیدم اگر بلافاصله بگویم نه نمی‏آیم انگار بهش بربخورد. آدم‏ها هنوز طاقت شنیدن جواب‏های قاطع را ندارند. همین‏جوری پرسیدم که فلانی می‏آید، چند روز طول می‏کشد و این‏ها. گفتم که به خانه زنگ می‏زنم و خبرش را تا عصر می‏دهم. خانه هم که معلوم است، می‏خواهی برو، نمی‏خواهی نه. خیلی وقت است همه چیز به خودم واگذار شده. خوب است، اما هنوز هم دلم می‏خواهد گاهی بنشینیم در مورد این‏که چه کسانی می‏آیند، کی می‏رویم، کجا قرار است بمانیم، غذایمان چه و اینها به‏شان جواب بدهم. تا این حس رفتن بهتر است به هادی بگویم که می‏آیم.

0 comments: