Sunday, March 20, 2011

نمی‌دانم از دلتنگی عاشق‌ترم
یا از عاشقی
دلتنگ‌تر!
فقط می‌دانم
در آغوش منی
بی آنکه باشی
و رفته‌ای
بی آنکه نباشی.
عيد امسال هم
 
می‌توانم تنهايی سوت بزنم
همين که بدانم هستی
آسمان را پر از پرنده می‌بينم.
لبخند يادت نرود!

تشنه‌ام
و تو نیستی.
مثل آب باران
گودی کمرم را
با نوازش دست‌هات
پر می‌کنم
تا از خشک‌سالی نبودنت
زنده برهم.
دست‌هات مال کمر من؟

از اين تنهايی هزارساله
خسته‌ام
از بس تنهايی غذا خورده‌ام
تا لقمه‌ای نان به دهن می‌گذارم
باران شروع می‌شود
و من چتر ندارم
تو را دارم.
..
می‌دانی؟
می‌دانی چرا بند نمی‌آيد
اين باران؟
خدا از خجالت آب شده.

 /عباس معروفی

0 comments: