این پنجره را دو ماهی میشود باز نکردهام. حتی پردهی آبیاش را کنار نزده ام که نوری چیزی بریزد توی اتاق. آسمان اتاقام همیشه آبی مانده. با ستون گلهای زرد. آخرین بار برف میبارید. فقط نگاه کردم که ببینم چهقدر دارد میبارد که چهقدر لباس بپوشم. کوه روبرو خوب سفید شده بود. درختانش پیدا نبود. سروهای منظم و مرتباش هم. چه خوب بود. اصلا برای همانها بود که پنجره را هیچوقت باز نمیکردم. سرو مزخرفترین درختهاست. از بچگی متنفرم ازشان. از آن موقعها که جنگل از چندمتری خانه پدربزرگ بالا میرفت. بهشان نمیشد دست زد. تمام دستت چسبناک میشد. تمام لباست. بویشان هم در نمیرفت. خیلی باید بالا میرفتی تا از شرشان خلاص شوی. خلاص نشدم من. هیچوقت. بعدش که برگشتم برفها آب شده بود. حتی نگاه نکردم که مطمئن شوم. میدانستم وسط همین زمستان هم رنگ سبز کهنهای به خودشان گرفتهاند. در همان ردیفهای منظمشان. از نظم و ایستادگیشان حالم یکجوری میشود. از لجبازیشان، از نگاه تحقیرآمیزی که به جنگل، به طبیعت دارند. نمیتوانم تصور کنم دارم در آنجا قدم میزنم، که راهِ بالا رفتنم مثل پیادهروی در یک شهر مدرن، مشخص است. یک آینهی سیدرچهل تکیه دادم بهش. دیگر نمیشود پنجره را باز کرد. پنجرههای آشپزخانه اما اینجور نیست. در هر دوتایش یک درخت گردو ایستاده است. نیمتنه بالایش را فقط میتوانم ببینم. ریشهاش احتمالا درخانهی یکی از همین همسایههاست. پیاش را نگرفتم. نرفتهام سر دربیاورم. نرفتهام در همسایهها را بزنم بگویم این درخت گردو که در قاب پنجرههای آشپزخانهام جا خوش کرده و دلبری میکند مال شماست؟ روزهای اولی که آمده بودم هنوز سبز بود. گردو هم داشت. باد که میوزید تاب میخورد. بعد کمکم زرد شد. و تکههایش رنگازنگاش را برایم میفرستاد. حالا که دارم میروم لخت و عریان ایستاده است. زیر باران. میدانم وقتی برمیگردم خودش را جمع و جور کرده. سبز شده است. من هم سبز میشوم. بهار دارد میآید.
0 comments:
Post a Comment