Sunday, March 13, 2011


این پنجره را دو ماهی می‏شود باز نکرده‏ام. حتی پرده‏ی آبی‏اش را کنار نزده ام که نوری چیزی بریزد توی اتاق. آسمان اتاق‏ام همیشه آبی مانده. با ستون گل‏های زرد. آخرین بار برف می‏بارید. فقط نگاه کردم که ببینم چه‏قدر دارد می‏بارد که چه‏قدر لباس بپوشم. کوه روبرو خوب سفید شده بود. درختانش پیدا نبود. سروهای منظم و مرتب‏اش هم. چه خوب بود. اصلا برای همان‏ها بود که پنجره را هیچ‏وقت باز نمی‏کردم. سرو مزخرف‏ترین درخت‏هاست. از بچگی متنفرم ازشان. از آن موقع‏ها که جنگل از چندمتری خانه پدربزرگ بالا می‏رفت. به‏شان نمی‏شد دست زد. تمام دستت چسب‏ناک می‏شد. تمام لباست. بوی‏شان هم در نمی‏رفت. خیلی باید بالا می‏رفتی تا از شرشان خلاص شوی. خلاص نشدم من. هیچ‏وقت. بعدش که برگشتم برف‏ها آب شده بود. حتی نگاه نکردم که مطمئن شوم. می‏دانستم وسط همین زمستان هم رنگ سبز کهنه‏ای به خودشان گرفته‏اند. در همان ردیف‏های منظم‏شان. از نظم و ایستادگی‏شان حالم یک‏جوری می‏شود. از لج‏بازی‏شان، از نگاه تحقیر‏آمیزی که به جنگل، به طبیعت دارند. نمیتوانم تصور کنم دارم در آن‏جا قدم می‏زنم، که راهِ بالا رفتنم مثل پیاده‏روی در یک شهر مدرن، مشخص است. یک آینه‏ی سی‏در‏چهل تکیه دادم بهش. دیگر نمی‏شود پنجره را باز کرد. پنجره‏های آشپزخانه اما این‏جور نیست. در هر دوتایش یک درخت گردو ایستاده است. نیم‏تنه‏ بالایش را فقط می‏توانم ببینم. ریشه‏اش احتمالا درخانه‏ی یکی از همین همسایه‏هاست. پی‏اش را نگرفتم. نرفته‏ام سر دربیاورم. نرفته‏ام در همسایه‏ها را بزنم بگویم این درخت گردو که در قاب پنجره‏های آشپزخانه‏ام جا خوش کرده و دلبری می‏کند مال شماست؟ روزهای اولی که آمده بودم هنوز سبز بود. گردو هم داشت. باد که می‏وزید تاب می‏خورد. بعد کم‏کم زرد شد. و تکه‏هایش رنگازنگ‏اش را برایم می‏فرستاد. حالا که دارم می‏روم لخت و عریان ایستاده است. زیر باران. می‏دانم وقتی برمی‏گردم خودش را جمع و جور کرده. سبز شده است. من هم سبز می‏شوم. بهار دارد می‏آید.

0 comments: