Thursday, October 21, 2010

تنها نبــودم حتی یک دقیقه؛ با تنهایی که بهترین رفیقه

هر روز در چهارراه کوچکی خارج از سه ایستگاه اصلی اتوبوس های دانشگاه پیاده می شوم. ایستگاهی مخصوص به خودم، بین خوابگاه و چهارراه اصلی. تنهایی من از همانجا شروع می شود. از روی پل ِ کوچک همراه من می آید و وقتی که کلید را می چرخانم و قفل را باز می کنم به اندازه ای رسیده که خودش می تواند راه بیاید. باز کردن دری که قفل است، دری که می دانی – مطمئنی– که آن ورش کسی نیست خوراک ِ تنهایی های من است. در را پشت سرم دوباره قفل می کنم. یعنی کسی هم در خیابان نیست که بخواهد، که بتواند، که.. . تنهایی بزرگ و بزرگ و برزگ تر می شود. راه پله را بالا می آیم. او هم کفشش را در می آورد و می گذاردشان کنار دمپایی و کفشهای من. بعدش یک در قفل شده ی دیگر. این را قفل نمی کنم. لباسم را که در می آورم تنهایی روی تنها راحتی اتاقم، کنار جالباسی لم می دهد. با انگشتانش بازی می کند. من کتری را روشن می کنم. تنهایی بلند می شود که من بنشینم. خودش می رود کنار تلویزیون می ایستد. من کانال ها را بالا و پایین می کنم اما حواسم به تنهایی است که با تعجب به من نگاه می کند. تلویزیون را رها می کنم، در کتابخانه می بینم تمام کتاب های مرا هم خط خطی کرده است. برای ونگوگ سبیل گذاشته و عینک چخوف را پررنگ کرده. وقتی دارم به اندازه ی یک نفر توی قوری چای می ریزم ناراحت می شود. بغضش را توی جاظرفی که هر چیزش یک دانه است پنهان می کند. در کابینت را باز می کنم و ادامه ی ظرف های جاظرفی را نشانش می دهم و می روم دوش می گیرم. وقتی می آیم که بخوابم می بینم توی تشکم خوابیده. بیدارش نمی کنم. یعنی دلم نمی آید. کنارش دراز می کشم و با هم می خوابیم.

1 comments:

astigmat said...

با صد هزار مردم ، تنهائي
بي صد هزار مردم ، تنهائي