Sunday, October 10, 2010

Me & Mr Morfi

هر بار که از مقابل ساختمان علوم انسانی که نزدیک ترین به دروازه ی دانشگاه است می گذرم و به سمت چیزی شبیه ایستگاه اتوبوس می روم، هر لحظه آماده ام که اتوبوس حرکت کند. اتوبوس حتما حرکت خواهد کرد. من این را خوب می دانم. دیگر عادت کرده ام. بعد آن چند باری که چند ده متر آخر را دویدم و اتوبوس برایم نگه نداشت، دیگر تلاشی هم برای رسیدن نمی کنم. نرسیدن قسمت من است؛ فرقی هم نمی کند من اولین نفر از کلاس بیرون بیایم یا آخرین، مقابل تابلو اعلانات مکث کنم یا بی اعتنا از کنارش بگذرم، مسیری که به سلف هم می رسد را انتخاب کنم یا راه دورتری که از کنار بوفه می گذرد را بپیمایم، آهسته یا تند گام برداشتنم هم حتی تاثیری نمی گذارد. همه و همه آخرش می رسد به نرسیدن من.. سه اتوبوس دانشگاه من برنامه ی زمانی خاصی برای حرکت هاشان ندارند. هر کدام که بیاید دیگری راه میفتد. یک جورهایی می خواهند همیشه یکی شان اینجا باشد، یکی شان در ایستگاهِ چهارراه و دیگری در مسیر دانشگاه به چهارراه. سخت نمی گیرم؛ این هم مثل همه ی آن چیزهایی که جوری نیستند که قرار هست باشند. عادت کرده ام همیشه چند دقیقه ای منتظر ِ اتوبوس بعدی بایستم. و لابلای همین دقایق انتظار به آقای مورفی فکر کنم. به اینکه اگر به انتشارات سر نمی زدم، اگر از آن مسیر می آمدم، اگر سریع تر می آمدم، اگر.. اگر.. و اگر.. . یکی از همه ی این اگرها کافی ست که من از پس نون نرسیدن بر بیایم.. که هیچ وقت بر نیامده ام. و همیشه در کوفتگیِ نرسیدن، زیر ذل آفتاب، در نم نم باران، لابلای سوزش باد آنقدر می ایستم و با احتمالات مهندسی ام رسیدن را به بازی می گیرم که اتوبوس می آید و مرا می برد. تا آقای مورفی مجبور شود یکی دیگر را پیدا کند برای اثبات قانون های خودش.
من دوست دارم فکر کنم که همه ی اینها یک اتفاق است. نرسیدن من یک اتفاقِ است. یک اتفاق ِ منظم ِ چند ساله.

1 comments:

astigmat said...

ميدوني كه آقاي مورفي چطوري مُرد؟!! آدم وقتي بهش فك ميكنه باورش ميشه كه اون باور داشت كه باوراش باور پذيرن ! همينشو تحسين ميكنم ، گيريم مُردنش..