Friday, October 1, 2010

هر جا چراغی روشنه از ترس تنها بودنه

فکر می کردم بیشتر از اینها طاقت بیاورم. از پشت پنجره که رفتن بابا مامان را دیدم، وقتی دیدم سر و ته کردند و از همان راهی که آمده بودیم بدون من رفتند، راستش را بخواهید از تنهایی این ور پنجره که من ایستاده بودم ترسیدم. دلم میخواست داد بزنم که بی خیال، غلط کردم، من طاقتش را ندارم. اما جدای از اینکه آنها رفته بودند و در آن ساعت هم، جز پیرمرد و پیرزن روبروی خانه ام – هه خانه ام؛ باید به این واژه عادت کنم- که توی دروازه ی ورودی خانه شان نشسته بودند، کسی نبود که صدایم را بشوند و آنها را بازگرداند، تصمیم گرفته بودم که تنهایی از پسِ خودم بربیایم. و این فریاد زدن و کم آوردن مرا از خودم دور می کرد. پنجره را نیمه باز رها کردم که مثلا باد بیاید و رفتم در اتاقی که قرار بود همه چیزم باشد. خانه ام برای من بزرگ است. (دارد از این میم مالکیت خوشم می آید.) یک اتاق را، همان که رفتن بابا مامان را از پنجره اش دیدم، شاید دلیل اصلی اش همین بوده، از نقشه ی خانه برداشتم. حالا مانده یک هال، یک آشپزخانه و این اتاق خودم. از این پس تمام اتفاقات این خانه در این اتاق خواهد افتاد. تشکم را از ظهر وسط اتاق انداخته بودم، درست همانجا که اگر بخواهند در اتاقم پنکه سقفی نصب کنند بالای تشک قرار می گیرد. اتاق من پنکه ندارد. خانه ی من اصلا پنکه ندارد. و امروز گرم ترین روز زندگی ام بود، حالا اما کمی باد می آید. (یک لحظه در می زنند...( صاحاب خانه ام بود – هه، به این واژه هم باید عادت کنم.- اول بار که دیده بودمش، حرف که زده بودیم؛ شبیه این صاحاب خانه ی سریال قهوه ی تلخ بود. هنوز هم کمی هست، قد و قامتش که بی شباهت نیست، ولی خب ایشون روی اعصاب نیست. مدیر دبیرستان بود. یعنی حالا بازنشسته است. و دانستن این موضوع، این رفتارها برایم کمی حتی شیرین است. برگردیم به اتاق، کتابهایم از دم در شروع می شوند و تا تشکم می رسند. از سرخ و سیاه استاندل گرفته تا بی سرنوشت کرتیس. از تمام خرت و پرت های این وسط بگذریم آن سر اتاق – " آن سر" از دید ناظر دم در – تلویزیون هست و دستگاه پخش دی وی دی و فیلمهای ولو شده ام. تنها لطفی که در حقشان کردم این بود  آنهایی را که دیدم از آنهایی که ندیده ام جدا کنم. وسط اتاق، روی همان تشک زیر جای پنکه امیر نشسته است. با لپ تاپش. تنهایی است دیگر – نشسته ام و دارم از تنهایی می نویسم، از ترس تنهایی شاید. و رضا یزدانی گوش می دهم. ساعت 25 شبش را که تازه ریلیز شده. دانلودش کردم. فرصت نداشتم بروم پیدایش کنم و بخرمش. ولی همان موقع که دانلود را شروع کردم به خواننده قول دادم که حتی مزخرف هم اگر خوانده باشد، چون دارم دانلودش می کنم حتما خواهم خریدش. و يك چيزي هم كه هست، كسي كه " زندگي نامه‌" رو داره، به احترامش، هرچي كه مي خونه رو بايد خريد.
 کمی سرگرم شدم. بهتر است کمی به خانه ام برسم.

0 comments: