Tuesday, October 12, 2010

مثل برگی در باد که می رود به ناکجا آباد.

مادر و پسرش که ابتدای پل پیاده شدند تنها شدیم. سکوت تاکسی برایم از جاهای دیگر دردناک تر است. من سکوت را معمولا با فاصله پر می کنم. اما توی تاکسی بیشترین فاصله ای که می توانی داشته باشی یک متر است. تنهاییَم با نور ِ تیرهای چراغ بلوار دانش، مثل موج سینوسی روی جای خالی کنارم پررنگ می شود و رنگ می بازد.. در این وقت شب هیچ چیزی سکوت ِ منظم و کسل کننده ی تاکسی توی خیابان را نمی شکند..
... دارم فکر می کنم زندگی شبیه یکی از همین مسیرهای تاکسیْ خور است و ما چیزی شبیه همین راننده تاکسی. یا باید در مسیر بود و فرصت ها را که مانند مسافران در مسیر پراکنده اند سوار کرد. و یا در ایستگاه منتظرشان مانْد. نمی شود یک جایی وسط مسیر ایستاد و منتظر ماند که همه ی جاهای خالی پر شود. احتمالِ آمدن مسافر در هیچ قانون احتمالی جا نمی شود. آدم ها غیر قابل پیش بینی ترین اند. باید جاری بود.. انتظار مسافران را کلافه می کند. پیاده می شوند و سوار دیگری می شوند. باید شجاع بود، ریسک کرد و حرکت کرد. و البته خوش شانس بود. و یا حوصله کرد و توی ایستگاه انتظار کشید. با حداقل نیاز به خوشبختی. در ایستگاه که باشی مسیرت مشخص است؛ از آیت به شهدا، از شهدا به آیت. اما در حرکت که باشی، مسیر را مسافران انتخاب می کنند. فرصت هایی که زودتر انتخاب می کنیمشان. به خاطر یک مسافر نباید بی راهه رفت..
این ها را اگر به راننده می گفتم حتما خوشش می آمد. اما من هیچ وقت شروع کننده ی یک گفتگوی حتی ساده نتوانسته ام باشم. من چهارراه بعدی پیاده می شوم. از توی آینه می پرسد: آیت؟ می گویم  نه ، و توضیح می دهم که چهارراه کوچکی که قبل از آن هست. هنوز شک دارم که متوجه شده باشد کدام چهارراه. توضیحاتم را با گفتن نبش کشاورز کامل می کنم.. می رود و من بقیه نظریه ام را از تابلوی عبور عابر پیاده آویزان می کنم.

0 comments: