بالش زیر کمرم بود. و زل زده بودم به سقف. حالت فجیعانه ای داشتم. فقط صدای شعله ی بخاری می آمد. و گاهی هم صدای عبور موتوری چیزی. چه مدت می گذشت نمی دانم. اتاق از نور پنجره کمی روشن بود، معلوم بود ساعت هنوز پنج نشده. اما ناهاری که ساعت دو خورده بودم خاطره ای دور به نظر می رسید. حس کردم پاهایم عرق کرده اند. چیزی که پزشکم بعد آن همه آزمایش تیروئید و نوار قلب و هزار کار دیگر گفت یک حالت عصبی است. گفت که اضطراب نداشته باش. من اضطراب نداشتم. یعنی ندارم. یعنی اصلا نمی دانم که اضطراب چیست؟ یکی یک تعریف مشخص به ما نمی دهد که. به نظر من یک سرپوش است برای بی جوابی آزمایش ها و علوم پزشکی. حالا نوبت دستانم بود. تمام کارهایی که در آخر هفته و امروز می خواستم انجام دهم کلافه ام می کرد. اتاق کم کم داشت به یک سیاه چال ِ تاریک باصدای دردناک سوختن بخاری تبدیل می شد. شبیه زندانی نمور در زیر یک سابوی نامنظم که با عبور یک ماشین، موتور حتی، به لرزه در می آمد گاهی. بلوزم را درآوردم. بلند شدم. بخاری را خاموش کردم. پنجره را باز کردم. پنجره ی همین اتاق را. بعدش پنجره های هال، در آن اتاق همیشه بسته، پنجره ی آنجا و در هال را. قفلش را که چرخاندنم یادم آمد حداقل سی ُشش ساعت است که از این خانه بیرون نرفته ام. آخرین بارش هم برای کبریت خریدن بود. چراغ هال را که همیشه روشن است را خاموش کردم. نشستم پشت سایه میز. چراغ مطالعه را روشن کردم. و همه چیز روی میز رو به پایین هل دادم. بعد از اینجا نمی دانم چه میخواهد بشود. اما تا همینجایش هم خوب پیش آمدم.
Thursday, November 18, 2010
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
1 comments:
اضطراب...خب به نظرم بهتر ادم بگه وقتی یه حس مبهم سراغ ادم می اد میشه اضطراب!
مهم این که ادم از بودن اذیت میشه و حس خوبی نداره..به واژه ها سخت نگیر!
Post a Comment