تایپ کردن الکترونیک باید برای فردا صبح تمام می شد. قبول کردن ِ این پروژه بخاطر نمره اش نبود. درسی نیست که نیاز به این نمره های کمکی داشته باشد. یک جور رودربایسی شاید. - که آخرش کاری دستم می دهد.- تایپ کردن ِ فرمول های مهندسی بیش از یک صفحه کسل کننده است. و بعد از صفحه ی پنجم ششم دیگر عذاب اور می شود. به تایپیست های اینجا هم که نمی شود اعتماد کرد. آن بار که برای یک رسید ساده نیم ساعت حرص و جوش خوردم برایم کافی ست. از عصر که خانه آمده بودم نشسته بودم پای لپ تاپ که کار را تمام کنم. هشت بود که هادی زنگ زد، پرسید شام را چکار کرده ام؛ و بعد که فهمید کاری نکردم گفت که می آید و میرزا قاسمی می آورد. من گفتم که نان هم ندارم. هادی امروز صبح از شهسوار آمد. تعطیلات ده روزه ی میانترم و عیدش را رفته بود ولایت خوش بگذراند. هر وقت از خانه شان می آید میرزاقاسمی می آورد. نصفش هم که همیشه سهم من است. طول روز فقط قبل کلاس آخری هم دیگر را دیده بودیم. و بعدش کلاس من زودتر تمام می شد. خودشان شام خورده بودند. من گفتم باید این کار را تمام کنم. آنها برای خودشان مشغول شدند. کاری به کارم نداشتند. هادی توی اتاق می چرخید و کتاب های روی زمین پخش شده ام را ورق می زد. لابلایش هم از شهر کتاب ِ شهسوار می گفت. و عابد داشت تمرین های الکترونیک را چک می کرد. بعد اینکه برای خودشان انار خوردند رفتند که قبل از خاموشی ِ خوابگاه برسند. تایپ کردن ِ من هم تقریبا دوازده بود که تمام شد.
سه شنبه روز ِ شلوغ و خسته کننده ای ست. اما آدم های سه شنبه را دوست دارم. آزمایشگاه الکترونیک خوش می گذرد. پروژه ای که دیشب تایپ کردم را تحویل دادم. هیج عکس العملی نشان نداد. کمی بهم برخورد. شاید هم فکر می کند چون نمره اش را می دهد وظیفه ام است. به هادی گفته بودم که شام را بیاید پیش من. اما گفت که خودش برای شام کاری می کند. شب با یک قابلمه پیدایش شد. آشپزیش خوب است. در مقابل من که بگذاری َش در حد یک سرآشپز می توان حسابش کرد. بس که خسته بود بعد شام چرت می زد. بعد همانجا روبرویم که نشسته بود دراز کشید. من داشتم زبانم را می خواندم. نیم ساعت خوابیدن ش حالا دو ساعتی شده. مثل سمیه که شب های امتحان را کف اتاق می خوابید که صبح ها زود بتواند بیدار شود در خودش مچاله شده که مثلا بعدش بیدار شود درس بخواند. هر نیم ساعت هم من بهش می گویم هادی چیزی روی خودت بینداز سرما می خوری ها و او کم تر از دقیقه ای می نشیند و می گوید که دیگر نمی خواهد بخوابد. و دوباره می رود. بالاخره بلند می شود و می گوید خیلی می چسبه. جایش را پهن کرده و حالا گرفته خوابیده است. چراغ را که خاموش کردم دلم گرفت. صدای خر و پُف هادی تاریکی را دلگیرترم می کند. خوب شد که تو هستی.
1 comments:
:-d
اون می دونه تو اینجا ازش می نویسی؟
Post a Comment