Saturday, November 6, 2010


"آدم ها را از يكجايي به بعد بايد تحمل كرد." از دهنم در رفت و‎ ‎این را آن شب كه تا صبح با هادي بيدار بودیم بهش گفتم. نبايد مي گفتم. آدم ها طاقتش را ندارند. حق هم دارند شايد. انتظار دارند كه تحمل نشوند. دوست داشته شدن، لذت بخش بودن ِ‌ بودنشان را مي خواهند. آسمون صاف بود. ماه هم كامل. هنوز اذان نزده بود. من از پنجره آشپزخونه رفتم رو بوم صابخونه. هادي گفت رو لبه اون ايرانيتهاي پوكيده راه نرو خطرناکه. ديدمش داشت وضو مي گرفت. درخت گردو و با ستاره ها خيلي ناز شده بود. من اما آدمش نیستم. تابلوام كه دارم تحمل مي كنم. بيچاره هادی. اومد روبروم نشست. گفت منو هم داری تحمل میکنی؟ یه جور گفت که دلم سوخت. نبايد با بهترين تنها رفيقم اينقدر رك مي بودم. زل زدم تو چشماش. ازآن قيافه هاي مظلومي كه فقط واسه بابام مي گيرم گرفتم و بهش گفتم نگران نباش رفیق. تو واسه من فرق داري. دروغ نگفتم. واقعن فرق داره. ولي اونم آدمه. اون شب دوست داشتم باشه. دوست داشتم آفتاب نزنه اصلا.

0 comments: