داستان کوتاه های همینگوی تابلو نقاشی اند. دو نفر روی میز بیرونی کافه ای نشسته اند. شایدم روی میز ِ گوشه ای داخل کافه. مردی و دختری مثلا. و مکالمه شان حول آب و هواست. یا اینکه با برندی آب قاطی می کنند یا نه. حرف های معمولیِ معمولی. اما حس می کنی یک چیزی دارد آهسته و آرام خراب می شود. یا اصلا یک چیزی خراب شده و یک ظاهر ساده مانده است از آن. تو آن را می فهمی. می دانی یکی دارد می رود. می دانی قطار که بیاید یکی می رود. یکی دارد می رود که دیگر هیچ وقت بر نمی گردد. می دانی که پیرمرد از آن پل پایین نخواهد آمد. در آن تصویر ساده درد را می فهمی. و این هنر نویسندگی همینگوی است.
1 comments:
تا حالا نخواندم.مثل همیشه:-دی
اما خب اخر این داستانا معمولا همین طور بوده.همیشه دو نفر میشه یک نفر..اونم با بغض :-(
Post a Comment