خانه زندگی ام با سوختن یخچال آشفته تر شد. صبح سردی بود. اولین بار بود این موقع صبح بیرون می زدم. تا خانه ام دو ساعتی راه داشتم. در کوچه جز سایه ی چند مرد جلوی نانوایی چیزی نبود. موقع ماشین عوض کردنهایم خیلی معطل شدم و وقت اضافه ای که درنظر گرفته بودم فرصت دوش گرفتن را نمی داد. خستگی عروسی دیشب هنوز زیر پوستم مور مور می کرد. حوصله عروسی ندارم. مادر کلی پای تلفن حرف زد که آخر هفته را بخاطر عروسی برگردم. می گوید زشت است که عروسی دخترعمه ات نباشی. به علی گفتم من وسایلم را خانه می گذارم و قبل کلاس خودم را می رسانم. تا هشت که کلاس داشتم نیم ساعتی مانده هنوز. آفتاب تازه داشت روی خوش نشان می داد. در خانه مستقیم سراغ یخچال رفتم. که انار و فسنجون را که مادر داده بود توی یخچال بگذارم. در را که باز کردم یک توده باد گرم و متعفنی خورد توی صورتم. یخچال را از برق کشیدم و همه چیز را توی ظرفشویی ریختم. پنجره را باز کردم و هر چه که فاسد شده بود را با خود تا دم در بردم. ربع ساعتی دیر به کلاس رسیدم. عصر کارم ِ شد تمیز کردن یخچال و آشپزخانه. باید دنبال خدماتش می گشتم. اینجا نمایندگی نداشت. گشتم شماره ای چیزی از یک یخچالساز پیدا کنم. شماره را پدر زودتر برایم پیدا کرد. گفت اگر با ده بیست تومان راه میفتد که هیچ، وگرنه بگذارش همانجا باشد که برگشتش می دهیم. یک روز طول کشید تا آقای ز بیاید. خودش از صدای پای تلفنش دوست داشتنی تر بود. بعدا فهمیدم که در همایشی که دو سال پیش در سالن هشت بهشت برگزار کردیم او هم دعوت بود. یخچال را به کارگاهش برد. روز بعد جوابش این بود: " کمپرسور موتورش ضعیف شده. گاز را نمی تواند بچرخاند." و از این اصطلاحات. یک ماه هم برایم کار نکرد. به پدر گفتم من مثلا پسرتان هستمها. به من که نباید بیندازید. قرار شد رانندمان که بار شهرهای این سمت را می آورَد یخچالی دیگر برایم بیاورد. علاوه بر از دست رفتنِ مرغ، غذاها و نانهای فریز شده و لبنیاتم حالا مجبورم خریدهایم را روزانه انجام دهم. و همه هم یکی دو عدد و دویست سیصد گرم. و هر عصر صف نانوایی. برای یک قرص نان. تمام هفته را فسنجان خوردم که خراب نشود. غذاهای رزو شده دانشگاه را حذف کردم. پلو می پختم و فسنجان رویش می ریختم. نهار فسنجان. شام فسنجان. کلا هفته ی کسل کننده ای بود. هادی هم خیلی اینورها پیدایش نشد که کمی کمکمان کند. گفت آنها فسنجان شان را ترش می خورند. عجب.
Friday, November 12, 2010
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments:
Post a Comment