دکتر کف دستش را از پیشانی طاهر برداشت و گفت : این سرخک نیست. کهیره.. یه جور مرضه، مرضه ترس.. ببین میر آقا، آدم یا از چیزهایی می ترسه که اونارو میشناسه، مثل چاقو، مثل تنهایی، یا از چیزهایی که اصلا نمی شناسه، مثل تاریکی، مثل وقتی که با هر صدای در خیال می کنی اومدن بگیرنت، مثل مرگ، ولی مرض طاهر این جور ترس ها نیست، اون داءُالصدف گرفته، یه ترس ارثی... داءُالصدف ترسهاییه که نسل به نسل به آدم ارٍث میرسه، فکرش رو بکن پدرِ پدرِ پدرِ پدربزرگ تو یه روزی از خونه ش می آد بیرون، می بینه سر گذر، یه تپه از جمجمه، از دست و پای مردم، توی محله ش درست کرده ن... خیال می کنی اون چیکار می کنه؟ داد می کشه چرا؟ می زنه خودش رو می کشه؟ نه، رنگش می پره، شاید هم میره یه گوشه، شکمشو مشت می کنه و بالا می آره، چشماش پر از اشک میشه، اما اون اصلا نمی فهمه که مال استفراغشه یا گریه س... بعد وقتی که بچه دار میشه فقط خوشگلیش نیست که به بچه ش ارث می رسه، ترسش هم هس، آره... ارث، ارثیه، ارثیه، ار این بچه به اون بچه، از این نسل به نسل دیگه... تا اینکه یهو، یه طاهری پیدا می شه که اینطوری می افته رو زمین و زخمهاشو می خارونه... زخم های ترس رو...
یوزپلنگانی که با من دویده اند ؛ بیژن نجدی
0 comments:
Post a Comment