نمی شود که تنها توی چاردیواری ات بنشینی و برای خودت فکر کنی. نمی شود به خودت فکر کنی، و آخرش یک چیزی از آب در بیاوری، یک چیزی از آب دربیایی. تو را، آدم ها را کلا، دیگران و برخوردهایش از آب در می آورند. با آن هاست که شکل خودت را می گیری. تنهایی تنها در خودت گم می شوی. بی راهه می روی. مثل الکترون های آزادِ یک سطح فلزی. که تا میدانی از بیرون نباشد، تا هدفی نباشد، تا زوری نباشد، هر کدام برای خودشان می روند. یکی باید باشد. یکی که روبروی ات بایستد و آینه را جلویت بگیرد. یکی که کنارت بایستد و دستت را بگیرد. یکی که مثل تو باشد. این را حالا باور دارم.
0 comments:
Post a Comment