Sunday, January 30, 2011

پدر برای یک سمینار رفته است کیش. پدر ستون خانه است. اصلا پدر یعنی همین. پدر که نیست مادر حوصله ندارد. پدر که نیست صدای جیغ سمیه از اتاقش نمی آید. پدر که نیست تلویزیون الکی روشن نمی ماند. پدر که نیست خانه حتی خانه نیست. . میز شام را مثلا کسی نمی چیند. هر کدام برای خودمان چیزی می خوریم و می چپیم توی تنهایی خودمان.


نشسته ایم داریم حرف می زنیم. می گوید تصمیم گرفتم توی ساختمان جدید برای تو یک دفتر بزنیم. محصولات صوتی و تصویری به نام تو بشود اصلا. اما می دانی این را همیشه می شود شروع کرد. برای این روزها باید درس بخوانی. این دفترت چرا نشود کار جانبی ات؟ بعدش چند تا مثال می آورید مثل همیشه. حرف زدن با پدر برای یک ماه ام انرژی مثبت است. مخصوصا اگر صحبت مان بعدِ یک سمیناری، سفری چیزی باشد.


با این سن و سال ش، که البته برای پدر بودن خیلی نیست، هزار بار بیش تر از من شوق تجربه های نو دارد. این را از لباس پوشیدنش، خرید کردنش، از دنبال کردن هایش، تفریحاتش حتی، خیلی راحت می شود فهمید. زنگ می زند و می گوید مثلا تی شرت سبز می خواهی یا زرد، یا مثلا از سمیه می پرسد که عروسک نشسته باشد؟ از مادر هم از این سوال ها می پرسد. کمی از این ذوق و شوق ش را باید به ارث ببرم.


یکی می گفت بت آدم باید پدرش باشد. بعضی وقت ها خیلی قبولش دارم.

1 comments:

kaj said...

manam hamchin zoghi nadaram.
eyval babat:-d