Wednesday, January 19, 2011

مینی بوس های مسیر اول برگشتن به خانه آنقدر زهوار در رفته اند که وقتی پیاده می شوم ازشان بی معطلی سوار اولین ماشینی می شوم که از راه می رسد که بوق می زند که می پرسد ساری، بهشهر یا مثلا همان حوالی. امروز حوصله نداشتم تا دانشگاه بروم، نه اینکه مینی بوس های مسیر دانشگاه - گرگان رنگ و رو داشته باشند نه، تنها مزیت شان این است که آدم های همسفرت برچسب دانشجو رویشان خورده، که کمتر، خیلی کم، بین شان پیدا می شود که مسیر را با صدای بلند موسیقی گوش کند، که پشت سری ات بلند بلند در گوشت حرف نزد، و بهتر اینکه کسی در این مسیر چهل و پنجاه دقیقه ای پیاده نمی شود. مقصد همه مان یکی ست، در ایستگاه سوار می شویم و ایستگاه بعدی پیاده. حوصله که نداشتم تا سر کوچه رفتم و قاطی آدم های دیگر شدم. هر کدام شان از یک گوشه و با یک مشخصاتی. چنین مینی بوس هایی تقریبا در همه ی ایستگاه های بین راه نگه می دارند، هربار یکی پیاده می شود، یکی سوار. آدم ها می آیند و می روند. مرتب جایشان را عوض می کنند. سر کرایه چانه می زنند. بلند بلند با پسرشان صحبت می کنند. از امروز، از بین آن همه، یک پیرمرد و احتمالا نوه ش را خوب یادم مانده. از آن ها که آدم دلش می خواهد جایش را بدهد بهشان. از آنها که ابراهیم آقای امانوئل اشمیت را به یاد می آورد، دو دختر کناری ام که بلند شدند، جایشان نشستند، پسرک کنار من و او آن ورش. کمی پچ پچ می کردند. من خسته تر از آن بودم که کنجکاوی کنم چه می گویند. پیاده که شدم یک هاشبک ترمز رد، - بهشهر؟ سری تکان داد. توی صندلی جلو آرام گرفتم. آن ور میدان یکی دستش را بلند کرد؛ - بندرگز؟، راننده مکث کرد، - چهار نفریم. بدون اینکه منتظر جواب باشد، - چقدر می گیری؟ و خودش روی هزار توافق کرد. – 1500. حالا دیگر سه تای دیگرشان هم کنار من ایستاده اند. راننده که 1500 را گفت دستشان را آوردند تو و همان که چانه می زد گفت: داداش ما زندانی هستیم. و مهر بیضی شکل آبی رنگ کف دستشان را نشان مان دادند. تازه بود مهرش، دست می کشیدی جوهرش پخش می شد حتی. انگار که مثلا پشت همین دیوار چسبیده به پیاده رو زندان بوده باشد. راننده گفت دو نفرتان باید جلو بنشیند و 1200. من پیاده شدم  و رفتم روی صندلی عقب پشت راننده. اولش گفتند که همه شان به خاطر دعوا توی زندان بوده اند، اما بعد که یخ شان آب شد راحت تر حرف می زدند. دو تاشان سی و چهار پنج سال شان می شد، یکی شان چهل و هفت هشت سال و کناری ام بیش تر از سی سال بهش نمی امد. بزرگ شان آن طور که خودش می گفت، که من باور نکردم، پیمان کار بود، و بخاطر سه میلیون انداخته اندش آنجا. برای کناری ام یک سال زندانی و چهارصد تومن بخاطر دعوایش بریده بودند. می گفت خیلی نمانده، که البته آخر فهمیدم هشت ماهی مانده هنوز. یکی دیگرشان که توی ردیف ما بود، که حرف بقیه را جمع می کرد که همو بود چانه ی قیمت را می زد، اسمش علی بود، دو سال و نیم داشت، نگفت برای چه. آن یکی دیگر این طور خودش را معرفی کرد: محمد م... هستم، سی و شش ساله، یه پنج ونیم سال دارم، یه دو سال و دو تا شش ماه. و بیست و یک میلیونی هم دیه. کناری ام به علی چیزی گفت و علی گفت قضیه اون شب را که رفتید راننده تاکسی را بکشید را بگو، همه شان زدند زیر خنده و بالاخره محمد خودش بریده بریده با خنده هایش این طور تعریف کرد که: ما یک بار فقط رفتیم یکی را بکشیم، شب بود، توی جنگل از درخت آویزانش کردیم، اما صبح که پنجره را باز کردم دیدم با مأمور دم در خانه مان می چرخد. بی شرف زود تر از من رسیده بود خانه اش. کناری ام می گوید با نخ گونی مردک را آویزان کرده بودید دیگر. از آن جلو برایش خط و نشان می کشد و با تاکید می گوید نخ گونی که نبود اما آرام می گوید که از این هایی بود که دسته های کاه را با آن می بندند. ادامه داد که بعدش فهمیدیم چوپانی آن دور و بر بود و بعد اینکه ما رفتیم پایین آوردش. از بازجویی آن زمانش هم گفت. محمد از همه زودتر پیاده شده و بعدش دو نفرشان قبل از پلیس راه پیاده شدند. علی هم بعد پلیس راه پیاده شد. تنها که شدیم علی حرف می زد. در جوابم گفت که راننده را بخاطر خواهرش آویزان کرده بود، گفت شانس آورد که راننده نمرد، اعدامش می کردند حتما. چهار مسافر در طول راه خیلی حرف نزدند. سر و ته ش را بزنی بیست دقیقه شاید، ده دقیقه وقتی سوار شدند، ده دقیقه هم تقریبا آخرش. راننده تاکسی اما کلی خاطره ی مزخرف تعریف می کرد. که مشخص بود نصفش را دارد لاف می زند. هم شهری دو تا از مسافران بود، می خواست کم نیاورد. گفت کم آورده، ورشکست شده، اما دررفته و زندان نرفته. همه اش داشت خاطره ی دروغ گفتن هایش، پیچاندن هایش را می گفت. در آن یک ساعت فهمیدم دنیای من با دنیای کناری ام که پایش با یک تیک عصبی ملایم به طور منظم می پرد، با دنیای راننده که کم آوردن، دروغ گفتن، در رفتن افتخارش است، با دنیای آدم هایی که توی آن ماشین نشسته بودیم چقدر فرق دارد. چه بیگانه بودم من

0 comments: