سخنی در باب دعا/
دعاهای ما یک چیزی در مایه های این است که
خدایا دو دو تا این بار نشود چهار تا. / ایوان ترگنیف.
خدایا دو دو تا این بار نشود چهار تا. / ایوان ترگنیف.
هارون الرشید به همراه یاران و ملازم راهی تپه می شود که برای خشکسالی روزگارشان نماز باران بخوانند. بهلول به خانه اش، حالا قصرش یا هرچیزی که نامش است، می رود و به باغبان آنجا می گوید که چرا به گلها و درختان آب نمی دهد. باغبان می گوید تو به من که بیست سال باغبان هستم می گویی که کی به باغ آب بدهم؟ ظهر که وقت آب دادن نیست و اینها. بهلول هم برمی گردد می گوید برو به هارون بگو که دنیا هم باغبان دارد و او کارش را خوب می داند. دکتر الهی قمشه ای بعد اینکه این لطیفه را نقل کرد گفت دعا یک جور فضولی است. دخالت کردن است در کار کسی که می دانیم کارش درست است. مثلا با دعا می خواهی بگویید که من می فهمم و خدایا تو نمی فهمی؟ که من دلم می سوزد و تو دلت نمی سوزد؟ بعدش می گوید که نه اینکه نخواهید. بخواهید. خود خدا گفته بخوانید مرا. به نظرم دعا جدای وجه های معنوی و خواستن و امید به اجابتی که همه اش آدم را آرام می کند یک روی روانشناسانه ی قوی هم دارد. خواستن یعنی اینکه باید بدانی چه می خواهی. و دانستن بیش تر اوقات تمام راه حل مسئله است. همان خواستن توانستن است که همه جا به دیوارها چسبانیده اند. خیلی ها نمی دانند چه می خواهند. سرگردان و حیران دور خودشان می چرخند. دست و پا می زنند. دعا کردن، خواستن، به آدم جهت می دهد، راه می اندازد آدم را. بسیار روایت شده که بسیار دعا کنید. و همه جا هم تاکید شده بگویید که چه می خواهید. آمده که نگویید خدا می داند، خدا می داند اما می خواهد که شما بخواهید. دوستی داشتم که یک سال شب ها را نماز غفیله می خواند. برای قبول شدن در رشته ای که می خواست. می دانی هر شب خواستن چیزی یعنی چه؟
یک چیز دیگر هم هست که حتما باید به آن توجه کرد این است که؛ چه چیز را، چه گونه و کی باید خواست. خیلی هامان مثل آن پسرکی هستیم که بعد امتحان جغرافی اش می خواهد تهران بشود پایتخت فرانسه. یا مثل آن که می خواهد جایزه ی قرعه کشی را بردارد بدون اینکه حتی حساب باز کرده باشد. باید واقع بین بود، عاقلانه خواست، و به موقع. راستش ما آدمی نیستیم که به آخر کار فکر کنیم. برای همین همیشه آخرش چشم مان به کسی است که بیاید و دستمان را بگیرد. بیاید و راهی که نرفته ایم را کوتاه کند. ما آدم های دلبسته به معجزه ایم. این طور بار آمدیم. اما... نمی خواهم خدا را از زندگی کنار بگذارم. که نمی شود، برای من حداقلش نمی شود. اما من سارتر فرانسوی اگزیستانسیالیست را موافقم که عقیده داشت این ما هستیم که باید زندگی را بیافرینیم. بخواهید، که خواستن اصل آدمیت است. دعا کنید. اما خودتان اجابت کنید. که شک نکنید از پسش بر می آیید. که اگر شما برنیایید از خدا هم برنیایَـد.
پ.ن: رونوشت با احترام؛ به آنهایی که التماس دعا داشته اند از من.
3 comments:
خدایا!
لطفا حواست اینجا باشد
مادر آرزو دارد که پدر
یک پراید مشکی داشته باشد
می خواهند شبها که من خوابم می برد
به آن جیگرکی که قدیمها می رفتند بروند
این هشت هزار و هشتصد و پنجاه تومان است
می گذارم اینجا
و لای پنجره را باز می گذارم
فردا جمعه است و سعی می کنم
زود خوابم ببرد
لطفا اینبار
حواست را جمع کن
فعلا شب به خیر.
امین منصوری*
تهش می کشه به همچین جاهایی دیگه رفیق.. دلخوش کنیه گاهی ...
*کتاب داف و دیوانه
من یک آدمم که فقط می خواهد، این که خاستن توانستن است نیست .همه ی این حر فایی که گفتی را خواندم بعد احساس کردم روزی هزار بار این حرفا با صداهای مختلف توی گوشم چرخ می زنه اما من باز منتظر معجزه ام . میدونی اول از خودم بدم امد بعد دلم برای خودم سوخت بعد با خودم فکر کردم اینها یک لحظه اند من باز فردا منتظر معجزه ام .
از یه نظرهای درسته...اما من خیلی دیدم که ادم خودش نتوانسته کاری انجام بده و خدا براش درست کرده..نه اینکه باعث تنبلی بشه...
یه جاهای خدا فقط می توانه و من عمیقا اعتقاد دارم که خدا باید بخواهد تا یه کاری بشه و گرنه نمیشه.
همین!
بازم التماس دعا:-دی
Post a Comment